16/2

589 86 4
                                    

چیزی که تهیونگ گفته بود که باید به مرد سیاه پوست جلوی در بگم رو گفتم و بعد وارد شدیم.
برای اولین بار بود که توی بارهای منطقه ی مرفه نشین شهر میرفتم.
نگاهم از مرد چاق با یه تتوی گرگ روی دستش به یه دختر با دامن خیلی کوتاه، از اون به پسربچه ی هفده هجده ساله ی با ظاهر نه چندان موجه و از اون به بقیه ی آدمایی که ازم، دور یا بهم نزدیک بودن میچرخید.

چند لحظه گیج و مبهوت بودم.
به اینجا تعلق نداشتم.
نه من...
و نه جونگکوک.
بوی سیگار و کوکایین و الکل و عرق جای نفس کشیدن نذاشته بود‌.
دودها مثل یه مه غلیظ اطرافمون رو احاطه کرده بودن و نورهای رنگی بین ما میرقصیدن.

ترسیده بودم.
اون بوها اذیتم میکردن...اما چیزی که بیشتر از همه باعث ترسم شده بود، بوی خطر بود.
در و دیوار اونجا بهم اخطار میدادن که برگردم.

جونگکوک بازومو گرفت و منو یکم عقب کشید و برای اینکه بتونم بشنوم در گوشم فریاد زد:
_ خب؟ حالا چی؟

نمیدونم.
واقعا نمیدونستم بین اون همه ادم خلافکار که هیچکدوم از جنس من نبودن ،برای گرفتن مواد باید سمت کدومشون برم.

یه مرد قد کوتاه چهل ساله با موهای جو گندمی از کنارم رد شد و با دیدن چیزی که توی دستش بود نفسم توی سینه حبس شد.
اسلحه!
اون اسلحه همراهش بود و آزادانه داشت با اون میچرخید.
هیچکسی هم عکس العمل نشون نمیداد!

میدون دیدم رو وسیع تر کردم.
سعی کردم خودمو آروم کنم که اینها فقط توی دستشونن و قرار نیست کاری باهاشون انجام بدن.

دستمو مشت کردم تا جلوی لرزشش رو بگیرم.

بدون توجه به سوال جونگکوک از دختر‌ی که کنارم بود جای دستشویی رو پرسیدم، بعد به جونگکوک گفتم و ازش دور شدم.

شیرآب رو باز کردم و صورتمو زیرش گرفتم.
برخورد آب سرد باعث شد احساس بهتری پیدا کنم.
توی آیینه به خودم نگاهی انداختم.

بین یه مشت ثروتمند تبهکارم...اما همه چیز خوب پیش میره...مطمئنم!

سعی کردم به خودم اعتماد به نفس بدم.
یکبار دیگه به آیینه نگاه کردم و اومدم که بیرون برم اما یه صدایی اومد.

_ چی میخوای حالا؟

همون دختر موبلوندی که ازش جای دستشویی رو پرسیده بودم توی چهارچوب در دست به سینه و با یه پوزخند روی لبش ایستاده بود.

چند ثانیه طول کشید تا منظورش رو بفهمم.
+ از کجا فهمیدی من چیزی میخوام؟

خندید:
_ هر کسی که اولین بارش باشه که میاد اینجا، فقط به بهونه مواد اومده...توی این شک نکن...! اولین بار میای اینجا مواد رو که زدی میری...و بعد دفعه ی دوم و سوم و اووووووف...تا دفعه ی هزارمم میای اینجا.

The lost dreamsOnde histórias criam vida. Descubra agora