4

822 91 3
                                    

_ یبار گفتم نه و امیدوار بودم که تو دیگه این بحثو ادامه ندی.
جیمین گفت و فنجونارو داخل سینک انداخت و اماده ی شستنشون شد.

به کنار کابینت تکیه دادم و سعی کردم دلشو بدست بیارم.

+لوس نکن خودتوووو...بیا بریم ببینیم چی میشه دیگه

_بنظرت چی میخواد بشه...هیچی...اصلا به عقل خودت رجوع کن...ببین اون چرا باید بعد این همه مدت دوباره سراغ مارو بگیره...این عجیب نیس؟

+بس کنننن...کجاش عجیبه...یادت نرفته که ما چندسالی باهم زندگی کردیم؟

دست از ظرف شستن کشید و نگاهشو از سینک برداشت و تو چشمام زل زد...باورم نمیشد که برای اولین بار از نگاهش و جدیت توی چشمهای اون بچه ترسیدم

_نه..یادم نرفته...اما تو نمیدونی چه زجری دارم میکشم تا اون روزا رو یادم بره.

جیمین گفت و چند ثانیه دیگه نگاهم کرد و دوباره مشغول ظرف شستن شد..انگار لال شده بودم از ترس...چیزی که برام روشن شد این بود که جیمین دیگه اون پسربچه ی بامزه و خوش خنده ی قبل نیست و این حقیقت عمیقا قلبمو به درد می اورد.

باید یه کاری میکردم...من به سولگی قول دادم و باید هرجور ک شده جیمینو راضی میکردم...دلمو به دریا زدم بااینکه حدس میزدم شاید سر این مسئله با جیمین بحث جدی کنم اما اهمیت ندادم و ترمیم رابطمون با سولگی رو توی اولویت قرار دادم.

+ببین..من ازت توقع ندارم بیای اونجا و مست کنی و برقصی و فلان...من فقط میخوام حضور داشته باشی..همین!

_تو اصلا متوجه نیستی..خواهش میکنم برو یه گوشه و یبار دیگه از اول همه چیزو با خودت مرور کن...همه چیز رو..مخصوصا اینکه الان سولگی چیکاره ست و تو چقدر دلت میخواد توی جشن تولد یه خلافکار باشی.

دستام شل شدن...کابینت رو رها کردم و بدون اینکه چیزی به جیمین بگم از اشپزخونه بیرون رفتم...حرفش حالمو بد کرد...اگه بگم تقریبا داشتم فراموش میکردم کارای سولگی رو دروغ نگفتم...روی مبل خودمو ول کردم و سرمو بین دستام گرفتم و چشمهامو بستم.

چند دقیقه همینطوری گذشت تااینکه ایفون زنگ خورد قبل از اینکه بلند شم تا در رو باز کنم جیمین باعجله ظرفارو  روی اب چکون گذاشت و گفت:خودم باز میکنم.

سرمو بلند کردم تا صفحه ی ایفون رو ببینم..فاصله م تقریبا زیاد بود اما میتونستم یه نفرو ببینم که یه هودی مشکی پوشیده کلاهشم روی سرشه و یه ماسک سیاه زده.

جیمین گوشی رو برداشت و گفت :الان میام پایین
و بعد رفت.

رفتم اشپزخونه تا بقیه ی ظرفارو بشورم تا شاید اینکار کمکم کنه یکم تمرکزم برگرده...هنوز یک عالمه ظرف توی سینک بود.. شرط میبندم این آدم یک هفته ست که ظرف شستن رو بوسیده بوده و گذاشته کنار.

The lost dreamsजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें