5

797 91 1
                                    

یه دفعه یه دستی محکم شونه م رو گرفت و منو  به سمت عقب چرخوند.
+وای جیمین..قلبم اومد توی دهنم!

از ترس نفس نفس زدم و از ستون کنارم گرفتم تا تعادلمو حفظ کنم.

_چرا ماتت برده بود؟
جیمین با خنده گفت.

چندتا نفس عمیق دیگه کشیدم و پالتومو دراوردم.
+من؟
_اره همینجور زل زده بودی به اون احمق.

اخم کردم و سعی کردم اونو ساکتش کنم.
+هیسسس...چی میگی تو...احمق کیه؟

با نیشخند گوشه لبش گفت: احمق دوست پسر سولگیه که هنوز نمیدونه اون چیکاره ست.

با دستم روی سینه ش اروم زدم و تلاش کردم اونو ببرم به یه جای دورتر تا مبادا سولگی و جونگکوک یا بقیه ی مهمونها صدامونو بشنون.

هرکسی تقریبا به کار خودش مشغول بود ،عده ای توی پیست رقص بودن ،عده ای دور میزا میچرخیدن و از خوردنی ها برمیداشتن، عده ای هم مشغول حرف زدن بودن، چند نفرم دور میز بار بودن و مشخص بود مستن.

با جیمین روی مبل نشستیم.
بهش گفتم:فکر نمیکردم بیای.

ابروشو بالا انداخت و خواست یه چیزی بگه که موزیک و قطع شد و صدای یه نفر که پشت میکروفون داشت حرف میزد اومد.

_خب خب خب...اول از همه سلاااام

اون سولگی بود که با دوس پسرش رفته بودن بالای سکو و میکروفون رو از دی جی گرفته بودن.

_خیییلی خوشحااالم که امشب همتون اینجایید...ممنونم که دعوتمو قبول کردین...لطفا از خودتون خوب پذیرایی کنید و تا میتونین خوش بگذروووونین و بخورین وبرقصین و شاد باشین...

سولگی از هیجان جیغی کشید و بقیه هم دنبالش هورا گفتن و دست زدن.

حالا پیست رقص شلوغتر شده بود و من به وضوح بیشتر شدن دمای سالن رو حس میکردم.

وقتی سولگی اون بالا بود باهم چشم تو چشم شدیم و فهمیدم که بزودی میاد سراغم، اما قبل از اینکه رو کنم به جیمین تا ادامه حرفاشو بشنوم دیدم که غیبش زده.
سرمو چرخوندم تا پیداش کنم.
اون رفته بود روی صندلی میز بار نشسته بود و با مسئول بار مشغول صحبت بود. زیر دستشم یه گیلاس شراب سفید بود که جیمین انگشت اشارشو دور اون میچرخوند.

_خوش اومدی...از دیدنت واقعا خوشحالم.
به سمت صدا برگشتم و سولگی و جونگکوک رو دیدم.

_سلام...خوش اومدین
جونگکوک گفت.

باهردوشون دست دادم و مشغول صحبت شدم.

سولگی به طرف جیمین که پشت سر من میشد نگاه کرد و با صدای غمگینی گفت:
_گرچه اون از صحبت با من فرار کرد...اما همینکه اومده برام کلی ارزش داره.

+بهش فرصت بده..مطمئنم اونم کم کم اوکی میشه

سولگی سرشو تکون داد.از پشت سرش شنیدم که صداش کردن.

The lost dreamsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon