بعد از صبحونه من و جونگکوک بیمارستان رفتیم
اون برای کار و من برای جمع کردن وسایل شخصیم از توی اتاق ها و دادن دیاموند به استادم برای تحقیق.از گم شدن گوشیم چیزی بهش نگفتم چون خودم میخواستم شب تنهایی برگردم به اون کلوب و گوشیم رو پس بگیرم.
خب فکر احمقانه ای بود.
اما اگر دفعه اول برام اتفاقی نیفتاد پس حتما این سری هم در امان خواهم بود.بلاخره شب فرارسید...
از صبح که با جونگکوک خدافظی کرده بودم تا الان دیگه ازش خبر نداشتم.دوباره همون مرد سیاه پوست،
و دوباره همون کد،
و درنهایت تونستم وارد شم.وقتی یک پسر با موی قرمز رنگ به شونه م برخورد کرد فهمیدم که چند ثانیه ست نفسمو حبس کردم.
جلو رفتم و مراقب بودم که به کسی برخورد نکنم.
دوباره از فضای اونجا حالت تهوع بهم دست داده بود.اولین جایی که به ذهنم رسید برم سرویس بهداشتی بود
اما این ایده ی مزخرفی بود.
امکان نداشت گوشیم از دیشب همونجا مونده باشه.کاش همون دختر مو بلوند رو دوباره ببینم.
شایدم باید با همون مرد سیاه پوست جلوی در حرف میزدم.
داخل سرویس رفتم اما هیچکسی نبود.
برگشتم و وارد راهروی باریکی شدم که توش اتاق هایی قرار داشتن.اصلا دلم نمیخواست بدونم توی اون اتاق ها چه خبره!
اما برای پیدا کردن یک نفر که بتونه کمکم کنه، در اول رو باز کردم.
دوتا پسر روی تخت بودن و درحال بوسیدن هم بودن.
اونقدر مشغول بودن که حتی متوجه حضور من نشدن.اتاق دوم خالی بود.
از اتاق سوم رد شدم و بصورت اتفاقی در چهارم رو باز کردم.یه زن سن بالا و دوتا مرد که یکیشون هیکلی و چاق بود و اون یکی هم سر طاسی داشت روی میز خم شده بودن و داشتن مواد میزدن.
با دیدنشون خشکم زد.
مرد طاس سرشو بالا آورد و گفت: اوه...مهمون داریم جک!مردی که اسمش جک بود نیشخندی زد و آروم از جاش بلند شد و به طرفم اومد:
_ بیا تو خانومی...برای تو هم از اینا هست...بیا باهم بریم فضا.کاملا معلوم بود که هیچ کدومشون تو حال خودشون نبودن.
سرمو تکون دادم و اومدم که بیرون برم اما اون با دستای بزرگش بازومو محکم گرفت و کشید داخل و در رو پشت سر من بست.
لعنت به چهارمین در
لعنت به همه ی درای بسته ی جهانهنوز بازومو محکم گرفته بود و من سعی میکردم از چنگالش نجات پیدا کنم.
+ ولم کن...بهت گفتم ولم کن...بذار برم!
اینارو پشت سر هم میگفتم ولی اون انگار کر بود.
صدای خنده ی اون زن میانسال رو مغزم راه میرفت.
YOU ARE READING
The lost dreams
Fanfiction_ ازم فاصله بگیر جئون جونگکوک..نمیخوام دلم رو به کسی ببازم که ازش میترسم! چشمهای تو، توی خاطراتِ بد من هستن و من این خاطرات رو نمیتونم به یاد بیارم... . . . کاپل: دختر و پسری