1

3.5K 221 15
                                    

درخونه باز شد خدمتکاری که نمیشناختش با لبخند ازش استقبال کرد با قدمای اروم وارد خونه شد خیلی وقت بود از این خونه و آدماش دور شده بود ولی خاطرات این خونه توی تموم این پنج سال هرلحظه جلوی چشماش بودن.مثل همیشه خونه سوت و کور بود برگشت سمت خدمتکار

_خانم و اقای پارک کجان؟
_خانم پارک برای خرید بیرون رفتن و اقای پارک هم بالا تو اتاق کارشون هستن
_خوبه...اسمت چیه
_مینا
_مینا لطفا چمدونامو ببر تو اتاقم
_بله خانم

از پله ها بالارفتم سمت دومین اتاق از سمت چپ رفتم و ضربه ارومی به در زدم.با شنیدن صدای پدرخوندم که میگفت برم داخل با لبخند درو باز کردم.به محض دیدنم از جاش بلند شد و میزش رو دور زد و همون طور که دستاشو باز میکرد با لبخند اسممو صدا زد

_رزا ...دخترم چه سورپرایز قشنگی

خودمو توی بغلش جادادم و سرمو گذاشتم روی شونش.تنها کسی که باعث میشد برگردم به این خونه پدرم بود از وقتی که منو به فرزندی قبول کرد فقط اون بود که همیشه باهام مهربون بود تنها کسی بود که وقتی پیشش بودم احساس امنیت میکردم و از چیزی نمیترسیدم

_عزیزم چرا خبر ندادی تا برات ماشین بفرستم
_اونموقع از دیدن صورت متعجب و خندونتون محروم میشدم...باید حتما سورپرایز میشدین

چندباری اروم به پشتم ضربه زد و از بغلش بیرون اومدم

_بشین الان میگم برامون قهوه بیارن

روی مبل نشستم،بعد از چند ثانیه اومد و کنارم نشست

_خب تعریف کن ...میخوام ببینم این پنج سالی که ازم دور بودی چیکارا کردی
_شما که از همه چیز خبر دارین ...چرا از من میپرسین
_نه از همه چیزی ...میخوام از زبون خودت بشنوم
توی جام کمی جابه جا شدم به صورت مهربون و خندونش نگاه کردم
_فقط کار و دانشگاه...خودتون میدونین که چقدر درسا سختن
_چرا دوست نداشتی تعطیلات رو بیای خونه

خواستم جواب بدم که در به صدا دراومد و بعدش مینا اومد تو قهوه هارو روی میز جلومون گذاشت کمی عقب رفت

_آقا چیز دیگه لازم ندارین
_نه میتونی بری

با رفتن مینا دوباره سمت پدرم چرخیدم منتظر بود تا جوابشو بدم ولی نمیدونستم چطور توضیح بدم تو این پنج سال من حتی برای تعطیلات کریسمس هم برنگشتم حتی با اسرار های زیاد اقای پارک بازم دوست نداشتم برگردم.از این خونه فراری بودم و حتی اگه الان هم مجبور نبودم برنمیگشتم.اما چطور این هارو برای کسی بگم که همه این سالا برام کاری جز محبت و حمایت نکرده بود...با طولانی شدن سکوتم دستامو گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد

_نمیخوای دلیلشو بگی
_فقط دوست داشتم وقت بیشتری رو تنها باشم ...راستش تو این سال ها بهتون خیلی زحمت دادم و بابتش برای همیشه ممنونتون میمونم...اما وقتی رفتم امریکا دوست داشتم روی پای خودم وایسم میدونستم اگه برگردم...نمیتونم دوباره بذارم و برم

وقتی سرمو بالا اوردم تا صورت پدرمو ببینم با چشمای ناراحتش روبه رو شدم میدونستم دلیلش چیه...اون همیشه بهم میگفت هیچ وقت نباید نگران و شرمنده باشم بخاطر اینکه منو به این خونه اورده و بزرگم کرده ولی من تو همه این سالا هیچ وقت نتونستم اون حس راحتی رو باهاشون داشته باشم چون تو این خونه یه نفر همش اینو تو سرم میزده که من یه یتیم آویزونم که اومدمو ارامش این خونرو به هم زدم...
بعد صحبت با پدرم به اتاق خودم رفتم هنوزم همه چیز مثل قبل بود انگار بعد رفتنم کسی به این اتاق نیومده بود.با بی حالی لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت پرت کردم به خاطر طولانی بودن مسیر خسته شده بودم مخصوصا اینکه با پرواز شب اومده بودمو خواب درستی نداشتم...بعد از چند دقیقه ای که به سقف زل زدم چرخیدم و به پهلو خوابیدم وقتی چشمم افتاد به قاب عکس روی میز بی اختیار چشمام پر شدن. دلم براشون خیلی تنگ شده بود...از وقتی که پدر و مادرم کشته شدن تا مدتها فقط یه سوال توذهنم بود:چرا منم باهاشون نمردم؟
خاطرات هشت سالگیم هنوزم یادم بودن اخرین روزایی که با خوشحالی کنار خانوادم بودم و باهاشون بازی میکردم و وقت میگذروندم غافل از اینکه یه شب قراره از بالای پله های خونمون در حالی که قایم شده بودم شاهد مرگشون باشم و من برای همیشه عوض شدم از دختر شیطون و پر سروصدا به یه دختر اروم و کم حرف تبدیل شدم...من دیگه هیچ وقت نتونستم مثل اون سال ها مزه خوشحالی و خوشبختی رو بچشم.
نمیدونم کی خوابم برد ولی وقتی چشامو باز کردم خورشید داشت غروب میکرد کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بلندشدم تلفنمو از میز برداشتم و شماره دومین دلیل برگشتنمو گرفتم بعد از سه بوق صداش اومد

_بله
_الو...کوک
چند دقیقه ای چیزی نگفت و بعد با صدای بلند خندید
_هی دختر زشت توییی
_اره خودمم عوضی

از شنیدن صداش خیلی خوشحال بودم‌...مثل همیشه باعث میشد حس خوبی بگیرم .‌..جونگکوک کسی بود که حتی اگه حرفم نمیزد حالم خوب میشد اون تنها دوست صمیمی بچگیم تا الان بود همیشه تو مدرسه هواموداشت و هروقت ناراحت بودم تلاش میکرد تا خوشحالم کنه اون برام همه چی بود

_هی پرنسس کجاییی...چرا جواب نمیدی
_همینجام ...حواسم پرت شد چه خبرا
_خبر اینکه از دست یه نفر خیلی ناراحتم چونکه پنج ساله اصلا سراغی ازم نمیگیره
_هی اگه دنیا ازم ناراحت باش تو نمیتونی باشی... متاسفم اما باید از همه دور میشدم
_خیلی خب پرو خانم چیشده الان بهم زنگ زدی
_میخوام ببینمت

رفتم سمت آینه به خودم نگاه کردم...چشمام بخاطر خواب پف کرده بودن...صدای داد جونگکوک باعث شد همونطور که لبخند میزدم گوشی رو از گوشم دور کنم

_چیییی؟!...برگشتییی؟...باورم نمیشه کی برگشتی

وقتی صداش پایین اومد دوباره رو گوشم گذاشتم

_صبح اومدم ... کی میای ببینمت
_یکم سرم شلوغه شب بعد شام میام خوبه؟
_اهوم...خوبه شب میبینمت
_باش خدافظ کوچولو
_خدافظ

گوشی رو انداختم رو تخت سمت حموم رفتم.
از حموم برگشتم لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون میخواستم از پله ها برم پایین که با شنیدن صدای اون زن نفرت انگیز متوقف شدم...اروم سمت اتاقشون رفتم پشت در وایسادم
_دیگه خسته شدم ...فکر نمیکردم دوباره برگرده ...چرا گورشو گم نمیکنه و برای همیشه نمیره

she is backWhere stories live. Discover now