کل روز رو روی تخت گذروندم . چشمامو بستم و از چپ به راست و از راست به چپ چرخیدم و هرکاری کردم تا فقط برای یک ساعت خوابم ببره ولی نشد...فکرایی که تو سرم بودن خواب رو از چشمام گرفته بودن و فقط سردردم رو بیشتر میکردن .
همه اتفاقایی که برام افتاده بودن ذهنم دائما به یادم میاورد و فشار بیشتری روی روی قلبم حس میکردم.
دلم میخواست یکی سفت بغلم کنه و من به اندازه همه این پونزده سال گریه میکردم انقدر گریه میکردم تا همه دردی که توی روح و تنم مونده بود بیرون ریخته بشه و من بلاخره احساس سبکی میکردم.
نمیدونستم ساعت چنده ولی تاریکی اتاق نشون میداد بلاخره اونروز مزخرف تموم شده بود و حالا شب بود.نمیدونستم چیکار کنم که کمی حواسم پرت بشه و به مغزم استراحت بدم تا فردا تحمل کنه و دیونه نشم.
بلاخره از تخت دل کندم و بلند شدم.سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم.چراغای شهر روشن بودن و تصویر زیبایی رو ساخته بودن.اگه یه مسافر بودم که برای تفریح به این شهر اومده بود حتما میگفتم چه جای باحالیه و ادمایی که تو سئول زندگی میکنن حتما بهشون خوش میگذره .
میگفتم شهری به این بزرگی با ساختمونای سر به فلک کشیده و امکانات پیشرفته حتما مردمش زندگی راحتی رو میگذرونن.یا مثلا تصورم از مردمش این بود که ادمای مهربون و خوش صحبتی داره و تفاوت فرهنگی که داشتن برام جالب بود و دوست داشتم بیشتر بشناسمشون مثلا زبونشونو یاد بگیرم یا عاداتی که داشتن .
اگه یه مسافر غریبه بودم حتما از این کشور خوشم میومد ولی الان متنفرم.من از جایی که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم متنفرم.مردمش برام جالب نیستن و الان نسبت به همشون بدبینم .
معلوم نیست چند نفر دیگه مثل من اطرافشون رو آدمای پست پر کردن و چنتا راز هست که ازشون مخفی شده.یا خانواده چند نفرشون جلوی چشمشون کشته شده یا چند نفرشون توسط نامادریشون مورد آزار و اذیت قرار گرفتن.معلوم نیست لابه لای خیابونا و کوچه ها،تو خونه هایی با خانواده های مختلف الان چند نفر مثل من احساس بدبختی و بیچارگی میکنن و بعض راه گلوشونو گرفته و داره خفشون میکنه.چند نفر الان مثل من تنها هستن و در طلب ذره ای محبت و ارامش هستن.
بی حوصله دوباره برگشتم و روی تخت انداختم خودمو.چرا زمان انقدر دیر میگذشت و فردا از راه نمیرسید.کاش هرچی زودتر همه چیزو میفهمیدم و از این سردرگمی خلاص میشدم.
تلفنمو از روی میز برداشتم دیدم ساعت ده هست . بیشتر از این نمیتونستم تو این اتاق ساکت و تنها بمونم پس تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی قدم بزنم.
قدم زدن خوب بود کمی اروم گرفتم و وقتی دکه هات داگ فروشی رو دیدم تازه یادم افتاد که از صبح همون لیوان شیر رو خوردم و معدم خالیه.صدای شکمم باعث شد سریع برم سمت دکه و درحالی که هات داگ در نظرم الان خوشمزه ترین و بهترین غذای دنیاست سفارش بدم.
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...