دوطرف پالتومو به هم نزدیک کردم و دستامو روی سینم قفل کردم . هنوزم اثار سرماخوردگی رو احساس میکردم و سردی هوای صبح حالمو بدتر میکرد .
چند دقیقه ای از وقتی که به کوک زنگ زده بودمو گفتم جلوی شرکتم گذشته و اون هنوز نیومده بود .
هنوزم وقتی یادم میاد چطور پشت تلفن سرم داد زد میترسم ولی بهش حق میدادم من به اندازه کافی گیج و نگرانش کردم با فرار کردنمام ناراحتش کردم و حتی این عصبانیتشم میدونم از سر دوست داشتنم هست.
سرمو بلند کردم و دیدم داشت از خیابون رد میشد تا بیاد سمتم حتی از این فاصله هم میتونستم چهره جدی و سردشو تشخیص بدم و این استرسم رو دوبرابر میکرد.
وقتی به چند قدمیم رسید لبخند کم جونی زدم و سعی کردم با رفتار آرومم از هر بحثی که قرار بود پیش بیاد جلوگیری کنم ولی ظاهرا دلگیری جونگکوک بیشتر از این حرفا بود که با لبخند یا بغل گرم برطرف بشه
_خب...چیشده...چرا اومدی اینجا
_فکر میکردم از دیدنم خوشحال میشی
_نه خوشحال نمیشم وقتی که سرمو یه طرف دیگه میچرخونم تو غیب میشی...چرا عوض شدی رز؟...برای چی داری فرار میکنی؟
_میدونم چند روزه چقدر بد شدم ولی منم دلایل خودمو دارم
_دلایل کوفتیت چین؟
با صدای بلندش بی اختیار قدمی به پشت برداشتم و بغض کردم...وقتی متوجه نگاه ترسیدم شد نفس کلافه ای کشید و دستاشو بین موهاش کشید دیدم که چطور سعی داشت خودشو آروم کنه و از رفتارش پشیمون شده
_معذرت میخوام...ولی کاش بدونی که چقدر نگرانت شدم که تا این حد ازت عصبانیم
_من...من...فقط چند روز بود که حالم بد بود و سردرگم بودم
دستمو کشید و بغلم کرد و من نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلاخره گریه کردم...گریه کردم تا همه حسای بدی که منو احاطه کردن از بین برن.
_ببخشید سرت داد زدم عزیزم
_من ناراحت نشدم...میدونم برای توهم سخت بوده
از بغلش بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم. بهم لبخندی زد و گونمو نوازش کرد
_بیا بریم بالا بیرون سرده
_نه...اومدم ازت کلید خونتو بگیرم
_باش ولی چیشده برای چی میخوای ؟
_دوست نداری هم خونه ای مثل من داشته باشی؟خنده ناباوری کرد و با چشمای سوالی بهم نگا کرد وقتی حرفی نزد و منتظر بهم نگاه کرد بیشتر براش توضیح دادم
_یه مدت میخوام پیشت بمونم شاید چند روز...بعدش باید باهم دیگه بگردیم برای من خونه پیدا کنیم
_رز اصلا نمیفهمم چی میگی...چیشده یهو؟مگه خونه نداری که میخوای دنبال خونه بگردی؟
_تو فعلا کلیدارو بده شب برات همه چیزو میگم
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...