در که باز شد سویون با صورت نگرانش جلوم دراومد.هیچ وقت دلم نمیخواست دوباره پا تو این عمارت بذارم ولی الان مجبور بودم. بخاطر مهم ترین و با ارزش ترین فرد زندگیم باید اینجا میومدم تا باعث ناراحتی و اتفاق وحشتناکی که دنیامو تاریک کرده بود رو پیدا کنم.
_سلام سویون
چشمای سویون پرشده بود و بی جواب فقط جلو اومد و محکم بغلم کرد
_این چه سر و وضعیه...چرا اینطور بهم ریخته ای؟
نمیدونم الان ظاهرم تا چه حد داغونه که باعث شده دل سویون برام بسوزه و به گریه بیوفته حتما بخاطر گریه های چند ساعتم شبیه بدبخت ترین ادم دنیا شدم که همه چیزشو از دست داده هرچند که این واقعیته...من الان همه چیزمو از دست دادم
_باید با آقای پارک صحبت کنم...خونست؟
از بغلم بیرون اومد و درحالی که اشکاشو پاک میکرد سرشو به طرفین تکون داد
_نه...دوساعتی میشه که بیرون رفته
_باشه میام تو منتظرش میشمبیشتر از هروقتی این خونه تو سکوت محض فرو رفته بود مثل انسان مرده ای شده بود که روح از تنش خارج شده و فقط جسم بی حرکت و یخ زدش باقی مونده.
_بقیه کجان؟
_آقای پارک هممونو اخراج کردنبا بی حالی سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم...چرا این کارو کرده بود؟
_چرا؟
_گفت...دیگه تو این خونه...کسی قرار نیست زندگی کنهسویون دوباره بغض کرده بود جمله هاشو مقطع بیان میکرد و اماده گریه بود.بخاطر سردرنیاوردن از حرفی که زده بود اخم کوچیکی ناخودآگاه کردم
_منظورت چیه؟
_نمیدونم...رفتنی اومد و به هرکدوممون یه پاکت پول داد و گفت میتونین برین دیگه کسی اینجا نیست که براش کار کنیناین حرفا اصلا خوب نبودن...منظوری که پشت این حرفا بود به نفع من نبود...بازم اون دونفر بازیم داده بودن؟اینطوری میخواستن برای همیشه نابودم کنن؟با گرفتن تنها عشق زنذگیم؟بلاخره انتقامی که شین هه میخواست رو تونست بگیره...اون باعث شد من جونگکوک رو برای همیشه از دست بدم
_با خودش چمدونی یا ساکی چیزی برد؟
_ن...نهعصبی دستی بین موهام کشیدم و رفتم سمت مبل تک نفره ای که نزدیکم بود نشستم
_رز...اممم اون یه نامه بهم داد گفت بدمش به تو...بخاطر همین هنوز نرفتم
سریع سر بلند کردم و نگاهش کردم
_پس چرا زودترنگفتی ....نامه کجاست؟...برو بیارش
_باشه الان میرم میارمشبا رفتنش از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن لحظه ای نمیتونستم آروم یه جا بمونم...حتی نمیدونم اگه الان اون دونفر جلوم وایستاده بودن هم میخواستم چی بگم...فقط میخوام یه جوری همه استرس و عصبانیتی که داشتم رو سر یکی خالی کنم.الان فقط دنبال مقصر این قضیه میگردم تا با داد و بیداد کردن یه جورایی وجدان خودمو آروم کنم.از وقتی که پدر جونگکوک بهم گفت احتمال داره کار شین هه باشه خجالت زده و شرمنده بودم اگه واقعا کار اون بود چطور میتونستم به صورت خانوادش نگاه کنم.همه اینا بخاطر منه...اگه من نبودم هیچ وقت همچین اتفاقی برای جونگکوک نمیوفتاد.
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...