نمیدونم چند دقیقه ای هست که دارم گریه میکنم ولی چشمام دیگه اشکی نداشتن و میسوختن میدونستم الان صورتم افتضاح شده.
دیگه برام مهم نبود از شین هه انتقام بگیرم، فقط الان دلم میخواست جونگکوک برمیگشت و ما باهم آشتی میکردیم.
اون عزیزترین کسی هست که تو زندگیم دارم و اخرین کسی که میخوام ازم ناراحت باش و دلشو بشکونم.من اونو ناامید کردم.اینو وقتی اخرین لحظه تو چشماش نگاه کردم فهمیدم شاید اگه ازم بپرسن بدترین اتفاق تو زندگیت چی بود اولیش رو میگفتم مرگ پدر و مادرم و دومی ناراحتی و ناامیدی کوک از خودم.صدای باز شدن درو شنیدم ولی حال برگشتن سمت درو نداشتم میدونستم جنیه و اومده بهم بگه چرا اینهمه کشش دادم و الان حوصله اونم نداشتم.
_ چرا ستاره مهمونی امشب رو تختش خوابیده؟
وقتی صدای جی هون رو شنیدم سریع برگشتم سمتش و از تخت بلند شدم
_اینجا چه غلطی میکنی؟
با صدای بلندی پرسیدم و اشکای صورتمو با اعصبانیت پاک کردم.
_اوه...چیشده پرنسس...کی کوچولوی خوشگل رو ناراحت کرده
با چشمایی که نمیدونستم معنی نگاهش چیه ازم پرسید و با قدمای اروم اومد جلوم وایساد.
نمیدونستم چیکار کنم حالم به اندازه کافی بد بود. بدنم یخ کرده بود و هرلحظه احساس میکردم میخوام بالا بیارم._گمشو بیرون...همین حالا گمشو برو بیرون
شونشو هول دادم سمت در و اون با اینکه میتونست جلومو بگیره فقط پوزخند زد و وقتی درو باز کردم و از اتاق بیرونش کردم بدون حرفی نگاهم کرد.
لرزش دستام بیشتر شده بودن و مدام دستامو مشت میکردم تا جلوشو بگیرم.حس خفگی داشتم میخواستم از این خونه فرار کنم.دوست داشتم بهش الان زنگ بزنم و بگم چقدر پشیمونم از کاری که کردم و ازش معذرت میخواستم میدونستم هرچیزی که گفته فقط بخاطر خوبی خودم بوده و من بی فکر کار کردم ولی میدونم الان از دستم عصبانی و فرصت خوبی برای حرف زدن نیست.
وقتی دوباره صدای باز شدن درو شنیدم عصبانی تر از چند دقیقه قبل شدم و با لحن تند تری گفتم_ گم شو برو بیرون عوضی
وقتی چرخیدم و صورت متعجب جنی رو دیدم بدن منقبض شدمو شل کردم و بی حال رو صندلی نشستم. سردردم بیشتر شده بودو با دستام هرچقدر فشار میدادم دردش کمتر نمیشد
_رز...چی شده...چرا گریه کردی...به کی میگفتی گم شه
_هیچی نپرس جنی...میشه به پدرم بگی حالم خوب نیست ونمیتونم برم پایینباصدای ارومی که هنوزم بخاطر فشاری که داشتم تحمل میکردم میلرزید گفتم و سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.میدونستم چقد نگرانم شده و جلوی خودشو گرفته تا دوباره ازم سوال نپرسه
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...