_رزی
نگاهمو از بیرون گرفتم بهش نگاه کردم
_چرا چیزی نمیخوری
_اشتها ندارم
_ناراحتی ازم
_نه...چرا باید ناراحت باشمدستمو گرفت و لبخند مهربونی بهم زد.بخاطر بحث یه ساعت پیشمون ناراحت بودم ازش اینکه منو قبولم نداشت خیلی اذیتم میکرد اما دوست نداشتم بهش بگم چون تا فردا از یادم میرفت
_میدونی چقدر دوست دارم؟...رزا الان که حالت خوبه من نمیخوام دوباره همه چیز مثل سابق بشه...دلیل عصبانیتم هم همین بود...میدونم ازم عصبانی از نگاهت میفهمم پس لطفا از حرفایی که میزنم دلگیر نباش
_میدونم نگرانمی ولی نباش...جونگکوک دلم نمیخواد همش با گذشتم مقایسه بشم.من دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشم نمیزارم دوباره کسی زندگیمو جهنم کنه پس نگران چیزی نباش فقط میخوام کنارم باشی همین
_ با اینکه بهم نمیگی میخوای چیکار کنی ولی من کنارتم
_بابا میخواد آخر هفته برام جشن بگیره
_اره خبر دارم باهام درموردش حرف زده
_اون کاری که ازت خواستم...تا قبل جشن برام پیداش کن
_باش ...دو سه روزه پیدا میکنمدستاشو کشید عقب جهت نگاهشو تغییر داد از رفتاراش میدیدم از این موضوع ناراضی و به سختی جلوی خودشو گرفته تا دوباره باهام بحث نکنه ولی من پای کاری که میخوام انجام بدم سفت و سخت میمونم چیزی هم نمیتونه مانعم بشه حتی نارضایتی جونگکوک...
بعد از ناهار جونگکوک منو برگردوند خونه و رفت شرکت.وقتی برگشتم شین هه بازم خونه نبود نمیدونستم چیکار میکنه یا کجا میره برام مهمم نبود اینکه مجبور نبودم باهاش چشم تو چشم بشم خوشحال بودم ولی سکوت خونه اذیتم میکرد.تنهایی هم اذیتم میکرد کاش میشد مثل دخترا هم سنم کلی دوست داشتم سرم همیشه گرم مهمونی و مسافرت با دوستام بودم کاش میتونستم هرچیزی که تو فکرم بود رو بندازم بیرون کاش همه چیزو فراموش میکردم ولی هیچ کدوم دست من نبودن قبلا وقتی میرفتم پیش روانپزشکم همیشه پیشش گریه میکردم سرش غر میزدم هرچیزی که اذیتم میکرد رو بهش میگفتم خودمو خالی میکردم کاش بازم میرفتم پیشش یه نفررو میخواستم که فقط به حرفام گوش بده بدون اینکه قضاوتم کنه بدون اینکه مسخرم کنه بدون اینکه ازم سواستفاده کنه بدون اینکه ناراحت و نگرانم باش فقط به حرفام گوش میکرد.
حوصله هیچ کاری رو نداشتم فقط میخواستم یه گوشه بشینمو به جلوم زل بزنم...جونگکوک راست میگفت من خیلی راحت میتونستم بشکنم چیزی که الان هستم شاید فقط یه دیوار نازک برای محافظت از خودم باش.
روی مبل جلوی تلوزیون نشستم.به خودم از صفحه سیاه تلوزیون نگاه کردم چرا کاری که میخواستم بکنم خوشحالم نمیکرد چرا هیچ حسی نداشتم...من از زندگی چی میخواستم؟... تا کی باید اینطوری زندگی میکردم...قرار بود همه روزام اینطور خسته کننده بگذرن...
با صدای گوشیم به خودم اومدم.از کیفم برداشتم یه شماره ناشناس بود
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...