2

1.4K 165 8
                                    

_صداتو بیار پایین ممکن بشنوه
_خب بشنوه...برام مهم نیست فقط میخوام بره...حضور اون تو این خونه عذابم میده
_چه بخوای چه نخوای اون عضوی از این خونست...پس بهتره دیگه درموردش حرف نزنی
_نمیفهممت چرا...چرا مجبورش کردی برگرده
_اون باید نزدیک خودمون باش...چرا جوری حرف میزنی انگار هیچی نمیدونی
_از اون اتفاق خیلی سالا گذشته، تو به اندازه کافی براش جبران کردی...حالا هم باید بره پی زندگی خودش و دست از سرمون برداره
_خودتم خوب میدونی حق اون از این خونه و ثروتی که داریم از من و‌تو بیشتر پس ساکت باش و تمومش کن

چیزی از حرفایی که میزدن سردرنمیاوردم و تنها چیزی که الان ذهنمو مشغول کرده بود یه چیز بود:چطوری همه سختیا و‌ناراحتیایی که این زن سرم اورده تلافی کنم؟
از در فاصله گرفتم و از پله ها پایین رفتم. به سمت آشپزخونه رفتم. مینا به همراه سویون و میون سرشون گرم شام بود

_سلام به همگی

با شنیدن صدام هر سه دست از کار کشیدن سویون و میون خندون اومدن سمتم و بغلم کردن.از وقتی به این خونه اومدم بیشتر وقتم رو تو اشپز خونه گذروندم کنار این دونفر، علاوه بر سویون میون یه خدمتکار دیگه هم بود دست راست مادرخوندم ازش متنفر بودم به همون اندازه که از شین هه متنفرم پدرم وقتی دید اون با شین هه دست به یکی کردن و همش اذیتم میکنن اخراجش کرد اگه میتونست حتما تا الان زنشم انداخته بود بیرون ولی حیف که نمیشد...
از بغلشون اومدم بیرون به مینا نگا کردم.معذب سرجاش وایساده بود بهش لبخند زدم رفتم سمتش

_بامن راحت باش...اون دوتا میدونن من چجوریم.لازم نیست معذب باشی ما باهم دوستیم
_بله خانم...ممنونم از لطفتون
_هی لازم نیست رسمی حرف بزنی...همین الان گفتم راحت باش
_اونی...اونو ولش کن یکم خجالتیه

با صدای سویون برگشتم سمتش

_اره معلومه...کی اومده اینجا
_یه سالی میشه

سر تکون دادم و نشستم روی صندلی گوشه اتاق
همشون برگشتن سرکارشون

_تعریف کنین نبودم چه اتفاقایی افتاده

میون همونطور که داشت میوه هارو توی سبد میچید به حرف اومد

_از وقتی رفتی اتفاق خاصی نیوفتاده...این خونه مثل همیشه ساکت و بی هیجان بوده اقای پارک همش میرن شرکت و برمیگردن خانم پارکم یا به خرید میرن یا بادوستاشون دورهمی داشتن

درسته روال زندگی همیشگی خانواده پارک همین بوده اون عجوزه فقط پی خوش گذرونیش بوده و بابامم روز به روز ازش دور میشده اونا فقط تو یه خونه زندگی میکردن دیگه چیزی از زندگی مشترکشون نمونده بود

_اقای جانگ کجاست...از وقتی اومدم ندیدمش
_میگفت دخترش مریض شده مرخصی گرفته چند روز

she is backWhere stories live. Discover now