از پله ها پایین رفتم با نزدیک شدن به پذیرایی صداشونو شنیدم.به محض وارد شدنم همه برگشتن طرفم، انتظار اینکه شین هه با لبخند کنار پدرم بشینه و دستشو دور بازوش حلقه بکنرو داشتم اونا اگر چه در واقعیت رابطه خوبی نداشتن ولی برای حفظ ظاهر جلوی همه نقش زوج عاشق رو بازی میکردن.
اولین کسی که به اومدنم واکنش نشون داد و از جاش بلند شد پدر جونگکوک بود آقای جئون همیشه مرد پرانرژی و خوش خنده ای بود.با لبخند سمتش رفتم تو آغوشش فرو رفتم_رزای قشنگم از دیدنت خیلی خوشحالم
_منم همینطور عمو جاناز بغلش بیرون اومدم.آقای جئون رو به پدرم کرد و با خنده گفت
_پارک... دخترت هرروز خوشگلتر میشه
دومین کسی که منو بغل کرد خانم جئون بود. خانواده جونگکوک همشون دوست داشتنی بودن و همیشه اینو پیش خودم اعتراف کردم که حسرت همچین خانواده ای رو میکشم اگه مامان بابای منم بودن مطمعنا مثل اونا باهم رابطه خوبی داشتیم وکنار هم خوشحال بودیم.
بعد خانم جئون نوبت جیسو بود که با خوشحالی بغلش کردم خواهر بزرگتر کوک که دندان پزشک بود دختر مهربون و آرومی بود درست مثل خودم.کنار جیسو نشستم و تازه متوجه نبود کوک شدم_پس جونگکوک کجاست
_جونگکوک ظهر با دوستاش رفت بوسان ...میگفت این چند وقته از کار کردن زیاد خسته شده میخواست یکم خوش بگذرونهاز شنیدن جواب جیسو جا خوردم و حرصم گرفت. اون داشت بازیم میداد بهم گفت دنبال کسی که میخوام میگرده ولی الان فرار کرده.
با صدای پدرم از فکر بیرون اومدم و اخمی که ناخواگار رو صورتم ظاهر شده بود محو شد_عزیزم چی شد
_اه...هیچی...چیزی نیستبقیه شب به حرف زدن من درمورد پنج سال گذشته و بحثای کاری و مهمونی اخر هفته گذشت. تموم مدتی که پیش بقیه بودم فکرم پیش جونگکوک بود استرس پیدا کرده بودم. اگه میخواست وقت تلف کنه وکاری که میخواستم رو نکنه اونموقع همه چی بهم میریخت.
بلاخره بعد از سه ساعت خانواده جونگکوک رفتن.بلافاصله به اتاقم برگشتمو به کوک زنگ زدم بار اول جواب نداد دوباره زنگ زدم وقتی بعد چنتا بوق بازم جواب نداد میخواستم قطع کنم که با شنیدن صداش منصرف شدم
_بله رز
_هیچ معلوم هست کجایی
_اهوم معلومه...بوسانماصلا از لحن حرف زدنش خوشم نیومد تعداد دفعاتی که تو این پونزده سال کوک باهام با لحن سرد حرف زده بود حتی پنج بارم نبودن اونو من همیشه باهم خوب بودیم همیشه هوای همو داشتیم البته بیشتر اون.حتی توی دوره ای که کسی حرفامو باور نمیکرد و همه فکر میکردن من دیونه شدم اون بود که پیشم بود و میگفت باورم میکنه ولی حالا نمیدونستم چرا یه مسئله به این بی ارزشی اینطور باعث عوض شدن رفتارش شده
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...