دیشب وقتی با اعصاب داغون و پر استرس خوابیدم اصلا انتظار اینو نداشتم که صبح با افتادن جنی روم از خواب بیدار بشم و اون بخاطر صورت ترسیده و بی خبر از همه جام با صدای بلند بخنده و از اون بیشتر انتظار نداشتم باهاش از صبح تا عصر کلی مرکز خرید رو بگردم تا برای مهمونی یه لباس مناسب پیدا کنیم.
اون منو مجبور کرد کلی لباس پرو کنم شاید بیشتر از چهل یا پنجاه تا و واقعا نمیدونم چطور اینهمه انرژی داره برای خرید کردن ولی بلاخره اون لباسی که انتخاب کردم رو تایید کرد و تونستم یه نفس راحت بکشم.ساعت پنج بود و ما تو کافه جنی نشسته بودیم
_دختر قیافتو اینطور نکن از کوه که بالا نرفتی...فقط چندتا مرکز خرید رو گشتی
_جنی منو تو نزدیک هفت ساعته بیرونیم و اینور اونور میرفتیم
_ولی این که خسته کننده نیست...تو میدونی خرید کردن چه تاثیری تو روحیه داره...من امروز یه روز عالی رو گذروندم
_برای تویی که عاشق لباس خریدنی اره ولی من نه...هردوپام دارن درد میکنن
_مورد دومی که نشون میده شبیه پیر زنایی...مورد اولم که قبلا بهت گفتمچشم غره ای رفتم و به صندلی تکیه دادم اگه خسته نبودم حتما باهاش کل کل میکردم و حرفشو بی جواب نمیذاشتم ولی الان اصلا حال بحث با جنی رو نداشتم چون مطمعنا اون به همین راحتی کوتاه نمیومد.
_حداقل یه چیزی بیار بخوریم...من صبحونه و ناهار نخوردم و الان دارم از گشنگی میمیرم
_مورد سومی که شبیه پیر زنایی...مثل اینکه موندن کنار آقای یانگ واقعا روت تاثیر گذاشته و داری برای همه چی غر میزنی
_کم برای من مورد بشمار...من اصلا هم شبیه پیر ها نیستم و درضمن من بخاطر هول کردنای تو نتونستم صبحونه بخورم در نتیجه واقعا چیز غیر طبیعی نیست اگه الان گرسنم باشبا لحن تند و پشت سر هم بهش گفتم و نفس عمیقی کشیدم
_اوکی خیلی خب...خیلی خب اروم باش داشتم شوخی میکردم ... الان میرم برات کیک میارم خوبه؟
_کنارش آبمیوه هم میخوام
_باشوقتی خونه برگشتم ساعت هفت بود خریدامو دادم به میون و ازش پرسیدم پدرم کجاست و اون گفت تو سالن نشیمنه.
وقتی رفتم اونجا پدرم و شین هه کنار هم نشسته بودن یکیشون کتاب دستش بود و اونیکی مجله.با صدای بلندی سلام دادم تا متوجهم بشن و تنها کسی که جوابمو داد پدرم بود.
روبه روی شین هه نشستم و اون بی توجه بهم داشت مجلشو ورق میزد.برام جای تعجب داشت که اینسری چیزی بهم نگفت و نخواست منو با حرفاش اذیت کنه.
با صدای پدرم چشم از شین هه برداشتم و بهش نگاه کردم_عزیزم برای فردا اماده ای؟
_بله...امروز با جنی رفتم و لباس خریدم. برای فردا هم بهم گفت زود میاد پیشم تا بهم کمک کنه
_این خوبه که اون به فکرته و کمکت میکنه
_ اون واقعا دختر خوش قلب و مهربونیه
_امیدوارم فردا هرچی زودتر برسه تا من ببینمش
_مطمعنا ازش خوشتون میاد
_فردا صبح قراره بیان تا خونه رو اماده کنن
_باش...اممم شما تصمیم گرفتین که کی میخوایین به مسافرت برین؟
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...