31

587 71 4
                                    

_خب...میخوای تا اخر عمرت برای عذاب دادنم نقشه بکشی؟
_نه عزیزم...البته که نه دیگه حوصله بازی کردن ندارم...امروز آخرین باریه که منو میبینی
_فقط میخواستی همینارو بهم بگی؟
_دوست داری دیگه چی بگم؟

حس عجیبی داشتم نمیدونستم چی بگم همه چی برام گنگ بود چیزایی که شنیدم و فهمیدم بازم گیجم کرده بودن.هرسری که یه دروغی برام رو میشد هرسری که یه رازی رو میفهمیدم هرسری که یه اتفاق بدی برام میوفتاد انگار سر خط وایمستادم و بازم باید یه راه طولانی رو پشت سر میذاشتم تا بتونم برای خودم یه زندگی نرمال درست کنم.

دائم باید میدویدم برای اینکه از چیزایی که منو پایین میکشن فرار کنم.الان حس میکنم به هیچ کجا تعلقی ندارم انگار تو فضا شناورم.این بود آخری چیزی که انتظارشو داشتم؟ آیا واقعا روال زندگیم قرار بود تغییر کنه؟قرار بود تجربه های خوبی رو بدست بیارم؟...روزی در آینده خاطرات خوبم میتونستن همه این تلخی ها رو از بین ببرن؟

_حالا که به اینجا رسیدیم...دلت آروم گرفت؟...انتقامی که میخواستی رو تونستی بگیری؟

چند لحظه نگاهم کرد و بهم نزدیکتر شد. میخواستم عقب برم ولی از درون به خودم میگفتم که آروم باشم و اونو به چیزی که میخواد نرسونم...اون همیشه ترسیدنمو میخواسته پس من الان این کارو نمیکنم.

_میدونی تو همه این سال ها هرکاری که کردم آرومم نمیکرد...هیچ کاری...رزا فکر کردی فقط تو بودی که عذاب کشیدی؟فکر میکنی من حالم خوب بوده؟

دستشو سمت موهام آورد نوازششون کرد و من سرجام خشکم زده بود.‌..اینکه ندونم حرکت بعدیش چیه بهم استرس میداد

_اگه دختر من و جونگسو بودی همه چی یه جور دیگه ای میشد...دیگه مثل الان با چشمایی که پر شده از نفرت و ترس نگاهم نمیکردی...منم برات هیولایی که الان هستم نبودم...اگه دخترمون بودی زندگی خیلی شیرین میشد رز...ولی چه حیف مامانت همه آروزها و خوشبختیمو ازم دزدید.

ازش فاصله گرفتم و بغضی که تو گلوم بود رو سعی کردم از بین ببرم درست مثل توده سخت تو گلوم گیر کرده بود و هر لحظه نفس کشیدنو سخت میکرد

_پس چرا کشتی؟...چرا کسی که دوست داشتی رو کشتی؟

_من نمیخواستم بکشمش...اشتباه یه احمق باعث شدکه از دستش بدم...من میخواستم اونو مال خودم کنم

_با گرفتن جون عزیزترین آدمای زندگیش؟

_تو کوچولوی احمق هیچی نمیفهمی...چون جای من نبودی چیز هایی که من تجربه کردم رو هیچ کسی نمیتونه درک کنه

با دادی که سرم زد بی اختیار اشکی روی گونم چکید

_من چیزی بدتر از حال تورو تجربه کردم...تو با بی رحمی خانوادمو ازم گرفتی

مثل خودش داد زدم چون دیگه نمیتونستم تحمل کنم...اون یه ادم خودخواهه کسی که فقط ادعای عاشقی میکنه...تا چند دقیقه پیش دلم براش میسوخت چون در حقش ظلم کرده بودن چون من با همه وجودم اینکه کسی با احساساتت بازی کنرو درک میکردم ولی الان...چیزی که جلوم میبینم فقط یه ادم خودخواهه بی درکه که تظاهر به دوست داشتن میکنه اون پدرم رو نمیخواست چون دوستش داشته اونو میخواست چون فقط خواسته بوده...میخواسته که اونو داشته باشه همین...درست مثل جواهر گرون قیمتی که هرکسی دلش میخواد اونو مال خودش کنه و به بقیه فخر بفروشه که اینجارو ببینین من از همتون بردم...یاد حرف جی هون افتادم که میگفت اون تاحالا هرچیزی که خواسته بوده رو بدست اورده حتی با زور و زیر پا گذاشتن ادما...اره همه این سال ها دلش فقط از این پر بوده که چیزی که اون میخواسته رو یکی دیگه صاحب شده.

she is backWhere stories live. Discover now