_میگم آشپزیت بد نیستا
_چی فکر کردی تو...همه دوستام عاشق غذاهای من بودنبا افتخار بهش گفتم و صاف نشستم.از حرفی که زدم مطمئن بودم چون دوستام هرباری که آشپزی کردم و از غذام چشیدن ازش تعریف کردن ولی با کاری که کوک کرد جاخوردم و متعجب بهش نگاه کردم چون اون دست از غذا خوردن کشید و شروع به خندیدن کرد و بعد از چند لحظه دست از خندیدن کشید و به حرف اومد
_کوچولو من اینو گفتم که دلتو نشکونم وگرنه کی میتونه عاشق غذاهای بد مزه تو بشه
_چی؟...غذای من بده؟
_خودت چی فکر میکنیبازم زد زیر خنده.اون منو دست انداخته بود همش داشت بهم میخندید و منو بیشتر عصبی میکرد.با حرص از جام پاشدمو ظرفشو از جلوش برداشتم و باقی مونده غذاشو ریختم تو سطل آشغال.
متعجب از کاری که کردم در حالی که به زور جلو خندشو گرفته بود نگام میکرد_چیکار کردی دیونه...من که هنوز سیر نشده بودم
_تو فکر کردی میزارم هم مسخرم کنی و هم از غذایی که پختم بخوری...اگه همون جور که گفتی غذام بده پس چرا خودت غذا درست نمیکنی و نمیخوری
_واو تو واقعا دیونه هستی...چرا زود از کوره درمیری من فقط داشتم شوخی میکردم
_محض اطلاعت بگم جونگکوک نمیتونی با شوخیات هرچی که تو دلت هست رو بهم بگی
_ولی من داشتم شوخی میکردم واقعا
_چه شوخی چه جدی حالا که دیگه نمیتونی بخوریبا لبخند بهش گفتم در حالی که از درون حرص میخوردم و از کنارش رد شدم رفتم تو اتاق تا کیفمو بردارم
_بیا لباساتو عوض کن بریم...خودت گفتی چهار باهاش قرار گذاشتی فقط یه ساعت وقت داریم
چرخیدمو دیدم به دیوار تکیه داده و نگاهم میکنه_پس چرا اونجا وایسادی زود باش دیگه
_خیلی بدم اومد وقتی گفتی نمیتونم پیشتون باشم...مثل راننده ها فقط وظیفه رسوندن پرنسس رو دارم
_الکی دوباره شروع نکن بهت گفتم تا پس فردا صبر کن
_اونم قراره تو مهمونی باش اره؟
_واو هرروز باهوش تر از دیروز
_جدی هستم رز
_اصلا بهت نمیاد...زود باشبی توجه به اخم رو صورتش از کنارش گذشتم و رفتم سمت در.
بعد چند دقیقه اومد و از خونه رفت بیرون و منم پشت سرش درو بستم و رفتم سمت آسانسور.
تا رسیدن به کافه ای که توش قرار گذاشته بود حرفی نزدیم.وقتی رسیدیم نگاهمو از پنجره گرفتمو وچرخیدم سمتش
_تو برو...خودم برمیگردم خونه
_من مشکلی ندارم منتظرت میمونم
_نه لازم نیست...ممنون که رسوندی
_باش هر جور راحتیاز ماشین پیاده شدمو رفتم تو.عکسی که کوک بهم نشون داده بود با کسی که که گوشه سالن نشسته بودو نگاهم میکرد یکی بود.
_سلام...آقای چوی جی هون؟
_خودمماز جاش بلند شد باهم دست دادیم.از نظر ظاهری همون چیزی بود که میخواستم اون چهره جدی و جذابی داشت مطمئنم شین هه نمیتونه از همچین کسی بگذره.هردو نشستیم و اون منتظر بود تا من شروع کنم
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...