30

621 75 3
                                    

_بلاخره اومدی؟
_مگه ازم نخواستی که بیام؟
_چرا خواستم ولی فکر نمیکردم جرات اینکه تنها پاشی بیای رو داشته باشی

پوزخندی زد و روشو ازم گرفت چند قدمی به سنگی که زیرش مادرم دفن شده بود نزدیک شد. استرس و عصبانیت همزمان بهم فشار میاوردن و باعث میشدن در عین اینکه دستای یخ زدم رو مشت میکردم با دندونای بهم فشره و چشمای عصبانی بهش نگاه کنم.

_مادرت حتما الان خیلی در عذابه...اخه قاتلش و دختر کوچولوش بالا سرش اومدن...لابد خیلی میترسه که سر فرشته دوست داشتنیش بلایی بیارم

به سختی جلوی خودمو گرفته بودم تا حرفی یا کاری باهاش نکنم.کسی که الان باید زیر خاک میبود مادر بیگناهم نبود شیطانی بود که الان با افتخار داشت به گندی که به زندگی سه نفر کشیده بود حرف میزد.

_چی از جونم میخوای...بگو‌ نقشه بعدیت برای اینکه بخوای زندگیمو داغون کنی چیه؟

چرخید سمتم و ساکت چند دقیقه ای بهم نگاه کرد و در اخر نفسشو از دهنش بیرون داد و به بخار خارج شده ازش نگاه کرد.

_کریسمس نزدیکه...ولی امسال هیچ کدوممون جایی که پارسال بودیم نیستیم...فکر میکردی؟به اینکه یه روزی به اینجا برسیم؟

کلافه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم اون داشت هر لحظه بیشتر عصبیم میکرد و صبرمو تموم میکرد.

_چطوره دست از چرت و پرت گفتن برداری؟...حرف حسابت چیه؟
_نمیخوای بدونی کینه من از تو و مادرت برای چیه؟
_بعد اینکه اونارو کشتی و زندگی منو خراب کردی بنظرت دیگه ارزشی داره؟
_پس نمیخوای بدونی؟
_دونستن و ندونستنش هیچ سودی برام نداره و در ضمن باعث نمیشه نفرت من از تو از بین بره

خنده ای کرد و سر تکون داد. چرخید و پشت بهم چند قدم دیگه جلو رفت و دستشو به روی سنگ قبر کشید.دوست داشتم برم و دستشو بشکونم و بگم حق نداری دست کثیفتو به مادرم بزنی ولی بازم جلوی خودمو گرفتم

_من مادرتو خیلی دوست داشتم...اون تنها دوستم تو دانشگاه بود...همیشه اونی صداش میکردم...ازم سه سال بزرگتر بود و واقعا برام مثل خواهر بزرگتر بود...سال اول دانشگاه باهم اشنا شدیم خیلی دختر خوبی بود خوش لباس،خوش صحبت، با اعتماد بنفس کسی که همه عاشقش میشدن همیشه دوست داشتم مثل اون باشم.

یه بار قرار بود همدیگرو بعد از ظهر ببینیم بهم ادرس یه شرکتو داد گفت که جلوش منتظرش باشم میخواستیم باهمدیگه بریم برای من لباس بخریم اخه من برعکس اون اصلا از مد و اینجور چیزا سردرنمیاوردم به هرحال از یه دختر فقیری که تو شهر کوچیکی بزرگ شده انتظار بیشتری نمیشد داشت...اونروز مادرت از ساختمون همون شرکت بیرون اومد و کنارشم یه پسر دیگه بود.

من تو نگاه اول عاشق اون پسره شدم عاشق خندش و چشمای خندونش...میدونی رز من از هرچی عشق و عاشقی بود متنفر بودم اصلا به عشق اعتقادی نداشتم و کسایی که ادعای عاشقی میکردن رو دروغگو میدونستم میگفتم نقش بازی میکنن تا فقط به خواستشون برسونو و از طرف مقابل استفاده کنن و بعدم بندازنش دور...ولی اون پسره فرق داشت هنوز حتی اسمشم نمیدونستم ولی عاشقش شده بودم.

she is backWhere stories live. Discover now