صبح توی بغل جونگکوک بیدار شدم . اون سرشو تو گردنم گذاشته بود و نفسای آروم و منظمی که میکشید نشون میداد تو خواب عمیقیه و از طرفی قلقلکم میداد.
بعد مدتها کنار کسی که دوستش داشتم بیدار شدم و این حسی شیرین تر از شیرینی عسل رو برام بوجود میاورد.دلم نمیخواست از پیشش بلند شم و حاضر بودم تا اخر عمر همینطور تو بغلش بمونم و غرق قیافه بانمک و معصومه توی خوابش بشم ولی باید میرفتم شرکت و برای دومین روز کاریم دیر نمیکردم.
با اروم ترین حد ممکن اونو از خودم جدا کردم و از تخت بیرون اومدم به ساعت نگاه کردم شش و نیم بود و من باید تا هشت خودمو به شرکت میرسوندم.دوباره لباسامو تو حموم عوض کردم و بعد از برداشتن کیفم بی صدا از اتاق اومدم بیرون.خبری از جیسو نبود و احتمالا اونم هنوز بیدار نشده بود.پس بی سرو صدا میز صبحونه رو براشون چیدم و از خونه بیرون اومدم.
وقتی به خونه برگشتم دخترا داشتن میز صبحونه رو میچیدن باهاشون توی آشپزخونه کمی حرف زدم و اونا ازم بخاطر اینکه چند وقتیه کم باهاشون وقت میگذرونم سرم غر زدن.
واقعا متاسف بودم اونا یه جواریی دوستام به حساب میومدن و من بخاطر اتفاقایی که پیش اومده بود اونارو فراموش کرده بودم البته فکر کنم از این به بعد هم وقت زیادی برای گذروندن باهاشون پیدا نکنم حتی با جنی... به هر حال مسئولیتی به من داده شده بود و نباید توی به انجام رسوندنش کم و کاستی میذاشتم. بعد از گذروندن چند دقیقه ای پیششون برای تعویض لباس به اتاقم رفتم.
صبحونه بدون حضور شین هه گذشت و من با بابا درمورد دیشب حرف زدم.اون خوشحال بود برای اینکه چیزای جدیدی مثل کلاب رفتن و مشروب خوردن رو امتحان کردم.بعد از صبحونه پدرم گفت که امروز کاری داره و باهام به شرکت نمیاد و من با آقای جانگ تنهایی رفتم شرکت.
روز دومم همراه آقای لی که مدیر قبلی بود گذشت و به نظرم امروز سریع تر همه چیزو میفهمیدم و فشار و استرس دیروز رو نداشتم.
تمام روز سرم فقط گرم کلی عدد و رقم و روند سعود و نزول و کلی چیزای دیگه که باید بادقت بررسیشون کنی گذشت.
شاید اگه واقعا از کارم خوشم میومد اینهمه برام سخت نمیشد ولی یه حقیقتی که پیش کسی به زبون نیاورده بودم این بود که من از محاسبات و سروکار داشتن با عدد و رقم بدم میومد ودلمم نمیخواست شغل پشت میز نشینی رو داشته باشم اما صبحتایی که گهگاهی پدرم درمورد اداره شرکت و واگذاری سهامش و جانشینی من در آینده باهام حرف میزد باعث شدن تا باخواست پدرم من مدیریت بخونم البته اون هیچ وقت مجبورم نکرد و فقط یه بار به زبون اورد که میخواد من کار اونو ادامه بدم و من...خودمو مدیونش میدونستم.
آقای پارک واقعا برام پدری کرده بود خیلی وقتا جلوی شین هه وایساده بود همیشه باهام مهربون بود و هیچ وقت بهم حس یه غریبه و ادم اضافی که وارد خونش شدرو نداده بود.
من اونو مثل پدری که تنها خاطرات کمی ازش دارم ولی همون هارو به اندازه کل دنیا دوستشون دارم و باهمون خاطرات زندگی میکنم دوستش دارم پس وقتی اون این درخواست کوچیک رو ازم کرد من ردش نکردم و خودمو مشتاق نشون دادم تا حس نکنه که مجبورم کرده.
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...