6

826 108 2
                                    

وقتی وارد کافه شدم خیلی شلوغ بود تقریبا همه میزها پر بودن چشم چرخوندم تا جنی رو ببینم ولی پیداش نکردم گوشه دیوار نزدیک پنجره میز دونفره ای خالی بود رفتم نشستم وبه جنی زنگ زدمو گفتم کجا نشستم چند دقیقه بعد با صدای بلند جنی متعجب به پشت برگشتم با دیدنش با لبخند از جام بلند شدم

_واییی... ببین کی اینجاست
_سلام دوست جیغ جیغوم

وقتی بهم رسید سفت بغلم کرد و بعد صورتمو بوسید ازم فاصله گرفت دستمو کشید نشستم کنارش

_وایی خدا باورم نمیشه خودتی چقدر عوض شدی...چقد دلم برات تنگ شده بود
_منم دلم برات خیلی تنگ شده بود
_اره از زنگ زدنات معلومه

لبخند خجالت زده ای زدمو دستشو گرفتم

_ببخشید...باور کن سرم خیلی شلوغ بود
_شوخی کردم دیونه منکه از دستت هیچ وقت ناراحت نمیشم درک میکنم
_جای خیلی قشنگیه گرم و دوست داشتنیه...آدم احساس آرامش میکنه
_اره دقیقا در تضاد بامنه خودت که میدونی من اصلا شخصیت آرومی ندارم

با یادآوری دیونه بازی هاش با خنده سر تکون دادم

_درسته ...پس دکراسیون اینجا به سلیقه کیه
_کار پسر خاله از خود راضیمه درسته اینجا شریکیم ولی سالی یه بارم نمیاد اینجا... عوضش همه چی اینجا به سلیقه اون دیونست

جنی جملاتشو با حرص گفت چشماشو چرخوند.این دختر انقدر با نمک و شیطون بود که نمیشد به حرفا و کاراش نخندید

_اوکی حرص نخور
_اخه نمیدونی که چجور آدمیه...انقدر دیونست که همه دوست دختراش سر یه هفته پا به فرار میزارن
_پس نسخه دوم توعه

بلافاصله بعد حرفم چپ چپ نگاهم کرد و ضربه آرومی به بازوم زد

_هی چطور میتونی منو با اون یکی بدونی...مطمئنم ببینیش میفهمی من چه فرشته آروم و بی آزاری هستم
_مشتاقم هیولایی که گفتی رو ببینم

جنی با شنیدن کلمه هیولا زد زیر خنده دستاشو به هم زد

_واییی نمیدونستم به این باهوشی هستی...با دوتا جملم فهمیدی اون هیولاست...مطمئنم بشنوه یکی بهش هیولا گفته از حرص خفه بشه...حتما بهش اینو میگم

منم باحرفش به خنده افتادم

_دختر بی ادب منو کافه ات دعوت کردی نمیخوای چیزی مهمونم کنی

دست از خنده برداشت وسری تکون داد و از جاش بلند شد

_پاشو بیا بریم بالا...اتاقم راحت تریم اونجا پذیرایی میکنم
_نه بشین همینجا...فضای اینجارو دوست دارم
_اوکی پس من برم دوتا کیک و قهوه بیارم باهم بقیه حرفامونو بزنیم
_باش
بعد از چند دقیقه همراه دوتا قهوه و کیک شکلاتی برگشت
_خب اینم از پذیرایی...حالا تعریف کن بعد اینکه رفتم چه کارایی کردی
_کار خاصی نکردم میرفتم دانشگاه و برمیگشتم خونه و اخر هفته هاهم میرفتم پیش روانپزشک بعضی روزا هم مایک و جان میومدن بهم سر میزدن دوستای توهم گاهی بهم زنگ میزدن سه چهار بارم باهاشون رفتم بیرون همشون مثل تو هستن شلوغ و پردردسر
_هی ....چقدر دلم براشون تنگ شده.باید بهشون زنگ بزنم و بگم پاشن بیان اینجا دوباره دور هم جمع شیم...راستی کار چی توماس بهم میگفت میرفتی سرکار
_نمیدونستم توماس جاسوسی منو میکنه و همه کارامو گزارش میده

چهره جدی به خودش گرفت به چشمام زل زد

_بیخیال رز میدونی که چقدر دوستت داره و نگرانته... چرا بهش فرصت ندادی
_چون من اونو اونطور که میخواد دوسش ندارم
_محض رضای خدا اخه چراا...میدونی چند نفر هستن که میخوان جای تو باشن پسره خر پوله دیوانه وار عاشقته حاضره برات هرکاری بکنه اونوقت توچی همش پسش زدی
_خب که چی چون پولدار و عاشقمه یعنی باید حتما قبولش کنم...من نه نیازی به پولش دارم نه دوست داشتنش
_اوکی من که از پس تو برنمیام هرچی بهت میگم به حرفم گوش نمیدی
_الان تو شرایطی نیستم که خودمو درگیر اینجور چیزا کنم

حالت صورتش عوض شد نگران نگاهم کرد دستمو از زیر میز گرفت و بهم نزدیک شد

_چرا مگه مشکلی پیش اومده
_نه هیچ مشکلی نیست نگران نباش
_پس چرا میگی شرایطشو نداری
_بیا بیخیال این بحث بشیم
_مثل همیشه هیچی نمیگی همش پنهون میکنی
_چون چیزی نیست که بخوام بگم...باور کن
_باش زیاد بهت اصرار نمیکنم ...خب کجا بودیم؟...اهان داشتی میگفتی کارت چی بود
_تو کتاب فروشی کار میکردم...همونی که نزدیکمون بو...آقای یانگ دیگه خیلی پیر شده میگفت دیگه حوصله تو مغازه نشستنو نداره بخاطر همین بعد از ظهرا میرفتم اونجا
_اون پیرمرد غرغرو رو چطوری تحمل میکردی
_هی اونطوری نگو انقدرام غیر قابل تحمل نیستش
_معلومه که هستش فقط کافی بود از جلو مغازش رد میشدی یه ساعت به حرف میگرفتت از زمین و زمان بد میگفت و غر میزد
_همش بخاطر تنهایی... از وقتی زنش مرده و بچه هاش هرکدوم یه طرف رفتن اون بیچاره هم هر کسی رو میبینه شروع میکنه به غر زدن
_خدایا...رز بعضی وقتا فکر میکنم بجای اینکه بیست و سه سالت باش هفتاد سالته اخه چطور این حرفارو میزنی
_چرا چون یه پیرمرد نودسالرو درک میکنم
_این یه موردشه...بعضی رفتارات با سنت فرق دارن
_اوکی منکه همچین حسی ندارم

جنی چند دقیقه ای ساکت شد و به میز نگاه کرد

_انقد حرف زدیم قهوه ها سرد شدن...برم اینارو عوض کنم بیام

میخواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم و مجبورش کردم بشینه

_نمیخواد عوض کنی...زیادم سرد نشدن
_خب پس شروع کن هیچی نخوردی

سر تکون دادمو فنجونمو برداشتم.بعد از اینکه قهوه و کیک رو خوردیم با یادآوری جشن صداش کردم و نگاهشو از بیرون گرفت چرخید سمتم
_راستی...بابام میخواد برای برگشتنم جشن بگیره توهم بیا
_اوه جدی ...چه خوب... چه روزیه
_اخر این هفته
_اوکی حتما میام...آدرس و ساعتش رو برام بفرست
_باش...اممم اگه خواستی اون پسر خاله افسانه ایتم بگو بیاد مشتاقم باهاش آشنا شم
_چییی...عمرا بهش بگم...چرا باید اون جشنو برای خودم خراب کنم

به خاطر لحن عصبیش خندم گرفت

_بهت اصرار نمیکنم اگه خواستی بهش بگو یا به دوستای دیگت...من اینجا تقریبا دوستی ندارم نمیخوام تو مهمونی تنها باشم
_خیالت راحت من خودم جای همه هواتو دارم...به چنتا از دوستامم میگم هرچند اونا اهل مهمونیای آروم تشریفاتی نیستن

به ساعتم نگاه کردم شب دیگه دیر وقت بود باید برمیگشتم خونه. جنی انگار که قصدمو فهمیده بود ضربه آرومی به شونم زد

_به ساعتت نگا نکن...امشب بمون پیشم اتاقمم همین بالاست
_از صبح بیرون بودم باید برگردم خونه پدرم منتظره
_دختر توکه بچه نیستی زنگ بزن و بگو امشب پیش دوستت میمونی مطمئنم آقای پارک هیچ مخالفتی نمیکنه...مگه اینکه خودت دلت نخواد پیشم بمونی
_نه اصلا معلومه که دلم میخواد این چه حرفیه
_خب پس زنگ بزن و بهشون بگو
_باش


she is backWhere stories live. Discover now