هوا سرد بود باعث میشد تنم بلرزه و باد موهامو به بازی گرفته بود ولی با این حال دوست نداشتم برگردم به اتاق هوای آزاد باعث میشد فکرمم آزاد بشه و حس بهتری داشته باشم.
از بالای پشت بوم کافه میتونستم همه جارو ببینم و صدای ماشین ها به گوشم میرسید.احساس میکردم به این دنیا تعلق ندارم احساس میکردم خیلی متفاوت از مردمی هستم که از این بالا داشتن با قدمای سریع تو پیاده رو راه میرفتن ولی معلوم نبود با این عجله کجا میرفتن.حتما جای خوبی بود که میخواستن سریع برسن شایدم نه...
نمیدونم زندگی هرکسی چه جوری هستش ولی مطمئنم کسایی هستن که الان احساس خوشبختی و آرامش میکنن و مثل من خودشون رو درون یه باطلاق احساس نمیکنن.من بهشون حسودی نمیکنم یا حتی تو ذهنمم نمیگذره که بخوام بقیه هم ناراحتی و درد داشته باشن فقط آرزو میکردم کاش منم جزو همون آدما بودم.
دست از نگاه کردن برداشتم و تلفنمو از جیب پالتوم بیرون کشیدم و با روشن کردنش با سیلی از تماس ها و پیام های خوانده نشده روبه رو شدم. ولی بی توجه به همشون شماره دنیل رو پیدا کردم و زنگ زدم.
اولش مردد بودم ولی بعد فهمیدم که زنگ زدن به دنیل درست ترین کار بود اون کسی بود که از همه زندگیم باخبر بود و من پیشش میتونستم هرچی که تو ذهنم هست رو به زبون بیارم.اون بود که باعث شد تا من درمان بشم و حالم خوب بشه پس الانم میتونه کمکم کنه_سلام رزا
_اوه ربکا تویی...حالت چطوره؟
_من خوبم تو چی؟...خیلی وقته ندیدمت کجایی؟
_فکر کنم دنیل بهت نگفته من برگشتم کره
_اون عوضی باز خبررارو بهم نرسونده... کی رفتی؟
_تقریبا یک ماهی میشهیک ماه...حتی خودمم متوجه گذر زمان نشدم...کی یک ماه گذشت؟...چطور از وقتی برگشتم هرروزم یه اتفاق برام افتاده؟
_چی؟...تو یه ماه هست که رفتی اونوقت من از دنیل حالتو پرسیدم اون فقط بهم گفت خوبی...هرروز بیشتر داره ترغیبم میکنه تا باهاش بهم بزنم
_حتما این کارو بکن...لازمه ادب بشه تا چیزی رو از نامزدش مخفی نکنه
_هی من صداتو میشنوماصدای شاکی دنیل رو شنیدم و مثل ربکا خندم گرفت
_میشه گوشی رو بدی بهش
_ البتهدنیل روان پزشکی که برای پنج سال هر هفته پیشش میرفتم و حتی بعد از درمانم هم جلسات رو تموم نکردم.اون گوش شنوایی بود برای همه تنهایی هام و میدونستم که پیشش میتونم خیلی راحت هرچیزی که از ذهنم میگذررو بگم چون اون ادمی بود که نه باهام دشمنی داشت تا از رازها و احوال درونم سواستفاده کنه و نه یکی از نزدیکانم که از ترس ناراحتی و نگرانیش چیزی رو مخفی کنم حتی شناختی از من و خانواده پارک نداشت تا از ترس لو دادن اسرارمون نتونم حرفی بزنم.
همه این ها باعث شده بود که بهش اعتماد کنم و به راحتی همه مشکلاتمو به زبون بیارم.
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...