last part

1K 95 43
                                    

یک سال پیش من با قلبی شکسته و روحی خسته به نیویورک برگشتم و برای مدت زیادی خودمو تو خونه ای که قبلا هم شاهد روزای سختی که گذرونده بودم،بود حبس کردم به قدری که حتی برای خریه خونه هم بیرون نمیرفتم و همه کارام به گردن دنیل افتاده بود.

هرروزم فقط به خوابیدن و زل زدن به سقف اتاقم و گاهی گریه کردن برای گذشته ای که پر از درد بود گذشت،برای جونگکوکی که ازش دور بودم و با زنگای هرروزم بیشتر از قبل نسبت به،به هوش اومدنش ناامید میشدم.

سه ماه بعد درحالی که توی تاریکی شب با چشمایی که بخاطر گریه زیاد به سوزش افتاده بودن با صدای تلفنم خودمو ازروی تختی که بیشتر از ده ساعت بود روش دراز کشیده بودم بلند کردم و با دیدن تماس جیسو ضربان قلبم بالا رفت و من حس مرگ داشتم چون فکر میکردم قراره مثل همیشه خبر بدی بشنوم اما برای اولین بار یه خبر فوق العاده بهم داده شد...

بلاخره جونگکوک به هوش اومده بود...انقدر از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم که یه جا نمیتونستم بند بشم و بی توجه به اینکه نصفه شبه و همسایه ها خوابن جیغ میکشیدم و میخندیدم.دنیای تاریک و سردم به یکباره جون تازه ای گرفته بود و لبخند از صورتم پاک نمیشد.

از اون شب به بعد به خودم فرصت دوباره ای دادم و انگیزه قوی پیدا کردم تا هرچی زودتر خودمو جمع و جور کنم و برگردم پیش کسی که دوستش دارم.

و دقیقا شش ماه بعدش من کره بودم با کلی هیجان و حس خوب که با بی صبری میخواستم کسی که یه سال حسرت دیدنشو داشتم ببینم ولی چیزی که توی اولین برخوردم با جونگکوک توی شرکت منو شوکه کرد این بود که منو نمیشناخت...اون لحظه زبونم بند اومده بود و معنی جمله «ببخشید شما کی هستین» رو درک نمیکردم.

اولین دلیلی که برای این رفتار تو ذهنم بود این بود که اون از دستم دلخوره و اینطوری میخواد ناراحتیشو نشون بده بخاطر همین کلی ازش معذرت خواسته بودم و همش براش دلیل میاوردم ولی اون در اخر بازم متعجب گفته بود که از حرفام سردردنمیاره و من اونو با کسی دیگه ای اشتباه گرفتم.

ولی بعدش با ملاقات آقای جئون فهمیدم که جیسو موضوع مهمی رو بهم نگفته...

اون حافظشو از دست داده بود و کسی رو نمیشناخت...اولش از شنیدن این خبر گیج شدم و نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم.دلم گرفته بود و براش ناراحت بودم.

ناراحت از بابت سخته ای که اون میکشه بخاطر اینکه هیچ چیزی رو به یاد نمیاره و از اینکه کسی جلوشو بگیره براش از گذشته ای حرف بزنه که اصلا چیزی درموردش نمیدونه سرگردون میشه و این گیجی و سرگردونی فشار زیادی رو بهش وارد میکنه...همیشه از اینکه خودتو متفاوت از بقیه ببینی و از حرفاشون سردرنیاری آزارت میده هیشکی از اینکه چشم باز کنه و خودشو تو جایی پیدا کنه که هیچ دلیل و شناختی نداره خوشش نمیاد.درست مثل بچه تازه متولد شده ای که شناختی از دنیای اطرافش نداره و از دیدن چهره های غریبه میترسه.

she is backWhere stories live. Discover now