وقتی پنکیکایی که سویون برام درست کرده بودرو خوردم میون و مینا با دستایی پر از کیسه های خرید اومدن تو از جام پاشدم چندتا از کیسه هارو از دستشون گرفتم و روی میز گذاشتم
_خسته نباشین...کاش صبح بیدارم میکردین تاباهم بریم
_دختر داری باهامون شوخی می کنی تو میومدی خرید
_اوهوم چه اشکالی داره...من پنج سال همه کارامو خودم کردم تازه خرید کردنم دوست دارمسویون خندون همونطور که تخم مرغ هارو تا یخچال میچید به حرف اومد
_منظورت از خرید،خریدن کیف و کفش و لباس از برندای معروفه دیگه
_نه برعکس منظورم از خرید خریدن مرغ و گوشت و سبزی بود...منکه برا زندگی فقط لباس نمیخوام باید شکمم سیر میکردم یانه
_واو ...رز تو واقعا عوض شدی
_بیخیال این چیزا...موافقین بریم فیلم ببینیم ...من تا ظهر بیکارم .تازه تنها هم هستم حوصلم سرمیره با یه فیلم کمدی موافقینبا ذوق دستامو به هم کوبیدم منتظر نگاهشون کردم.هر سه شون متعجب نگاهم میکردن خب حقم داشتن اخه کی برای یه فیلم دیدن ساده ذوق میکرد البته برای منی که همیشه ساکت یه گوشه میشستم یا سرم گرم کتاب بود یا تلفنم کنار کسایی که باهاشون احساس راحتی و دوستی میکردم یه حس خیلی خوبی میداد.
_چرا ساکتین پس ...نمیخوایین با من فیلم ببینین
میون وقتی دید بقیه ساکتن یه قدم جلو اومد با صدایی که خوشحالیش رو نشون میداد به حرف اومد
_چ...چرا...اتفاقا خیلی هم خوبه
_پس تا شما خریدارو جابه جا میکنین منم میرم یه فیلم خوب پیدا کنمبا ذوق از اشپزخونه اومدم بیرون به سمت سالن نشیمن رفتم نگاهی به فیلمایی که تو کشوی کنار تلوزیون بود کردم از بینشون یه فیلم کمدی قدیمی پیدا کردم.
وقتی بقیه اومدن کنار هم نشستیم و فیلم رو پلی کردم.گذروندن وقت باهاشون،کنارشون خندیدن، صبحت کردن درمورد فیلم باهمدیگه همه اینا بهش حس خوبی رو میداد باعث شده بود برای دوساعتم که شده همه مشغله هاش رو فراموش کنه.
وقتی فیلم تموم شد ساعت دوازده بود همه پاشدن رفتن تا ناهار رو درست کنن.اخرین پله روبه بالا برادشت و بعد با صدای در برگشت شین هه بی حوصله از جلوی مینا گذشت اومد سمت پله ها با دیدن رز بالای پله ها عصبی نگاهش کرد و رفت بالا_چیه...واس چی عین بز وایسادی نگاهم میکنی
از دیدن عصبانیتش یه زمانی بدجور میترسید ولی الان براش سرگرم کننده بود
_چیشده...مثل سگای زخمی شدی
_خفه شو و از جلو چشمام گم شوپوزخندی زدم و یه قدم به سمتش برداشتم
_خیلی زود از شر همدیگه خلاص میشیم...فقط یکم صبر کن و تماشا کن
از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمد رفتم کیف و کت مشکی رنگمو برداشتم و دوباره از اتاق خارج شدم خبری از شین هه نبود قبل اینکه از خونه بیرون برم به میناگفتم که برای ناهار برنمیگردم خونه.
بعد از چند دقیقه کنارخیابون منتظر موندن تاکسی نگه داشت و سوار شدمو آدرس شرکت رو بهش دادم.
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...