_سلام مامان و بابای خیانت کار من
پوزخندی به حرف خودم زدم و با پشت دست اشکای روی گونمو پاک کردم.سردی هوا به تنم لرز مینداخت و باعث میشد تو خودم جمع بشم.
هرکس دیگه ای به جای من بود از اینکه این موقع از شب بین مرده هایی که زیر خاک دفن شدن میبود میترسید و پاشم تو قبرستون نمیذاشت ولی الان به حدی خسته و درمونده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت
_شما که منو نمیخواستین چرا به دنیا اوردینم...چرا منو انداختین وسط بازی مسخرتون...اصلا از حالم خبردارین؟میدونین چطور قلبمو تیکه پاره کردین و روحمو کشتین؟میدونین الان چطور دارم میسوزم؟
به آسمون تاریکی که بی ستاره بود و فقط نور ماه روشنش کرده بود نگاه کردم
_دنیام حتی از اینم تاریک تره لااقل آسمون ماهی داره تا کمی تاریکیشو روشن کنه ولی من چی؟تک تک کسایی که فکر میکردم منو دوست دارن و براشون مهمم الان تنهام گذاشتن...نه اشتباه گفتم تنهام نذاشتن...اونا منو زیر پاشون له کردن و از روم رد شدن
سرمو پایین انداختم دوباره اشکای تازه ای که روی گونم سر میخوردن رو پاک کردم
_دارم میرم...دارم برای همیشه میرم...دوست داشتم با جونگکوک از این جهنم بیرون برم ولی نشد...الان نه جونگکوکی هست و نه من میتونم از این جهنم فرار کنم...فکر کنم تا اخر عمر باهامه.
دستمو روی سنگ سردی که جلوش وایساده بود کشیدم و با سختی و سردیش بازم حس تنهایی بهم سیلی زد
_درسته ازتون ناراحتم ولی کاش بودین...کاش الان بغلم میکردین و آرومم میکردین...من خیلی تنهام،خیلی تنهام مامان...دلم برای داستانای آخر شبت تنگ شده،برای کیکای خوشمزه ای که برام میپختی،برای وقتایی که با بابا میرفتیم شهربازی،برای وقتایی که بابا کولم میکرد و تو حیاط باهام بازی میکرد...چرا باید به اینجا برسم؟چرا شما دوتا الان کنارم نیستین تا قلب شکستمو آروم کنین
صدای بلند گریه هام تو سکوت قبرستون بلندتر از حد معمول به گوشم میرسید.سردی هوا بدتر باعث لرزشم میشد.خودمو بغل کردم و چشمامو بستم.هرچقدر گریه میکرم بازم آروم نمیشدم...دلم شکسته بود از دست پدر و مادرم،از دست پدرخونده ای که بهش اعتماد داشتم و دوستش داشتم،از جونگکوکی که الان کنارم نیست.
حالم از خودم بهم میخورد از اینکه از جونگکوک انتظار داشتم الان کنارم باشه در حالی که مسبب روی تخت بیمارستان بودن اون منم.
_میخوام فراموشتون کنم...دیگه برای نبودنتون خودمو ناراحت نمیکنم...میخوام مثل شما باشم...خودخواه باشم.میخوام اینبار فقط برای خودم باشم...دیگه هیچی برام مهم نیست.از این به بعد جوری زندگی میکنم که انگار از اول خانواده ای نداشتم و یتیم بودم...گذشته رو پیش شما جا میذارم و برای همیشه ترکتون میکنم.
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...