بخاطر حرف مسخره ای که زده بود خندم گرفت نمیدونم چی تو اون مخ پوکش میگذره... واقعا کوک اینو از کجا پیدا کرده؟
_منتظر اون روز باش...شاید صد سال دیگه پشیمون شدم
از اونجا اومدم بیرون و به ساعت نگاه کردم دوازده بود.به جنی زنگ زدم تا بدونم کافست یانه
_چیه...واس چی زنگ زدی
خب از مدل جواب دادنش مطمئنم اگه منو ببینه تا دوروز ولم نمیکنه و همش سرم غر میزنه
_سلام خانم عصبی...کافه ای؟
_ اره...تو کدوم گوری هستی ها؟صدای بلندش مجبورم کرد تلفنو از گوشم فاصله بدم تا بلکه گوشم سالم بمونه.چند دقیقه که جنی با صدای بلند غر میزد و به خاطر اینکه بی خبر گذاشتم رفتم شکایت کرد بلاخره فرصت حرف زدن بهم داد
_جنی یکم نفس بکش عزیزم
_حرف نزن...زود باش پاشو بیا اینجا باید کلمه به کلمه حرفایی که با جونگکوک زدی رو برام تعریف کنی وگرنه دونه دونه موهاتو از کلت میکنم
_داری کاری میکنی کلا خودمو گم و گور کنم
_تو حتی بری مریخم من میام دنبالت و کچلت میکنم
_اوه...پس بهت زحمت نمیدم خودم میام پیشت
_کار عاقلانه ای میکنیبا خنده زیر لب دیونه ای گفتم و قطع کردم.
رفتم طرف دیگه خیابون و منتظر تاکسی شدم و تازه اونموقع متوجه نگاه جدی جی هون از پشت پنجره رستوران شدم.
نمیدونم چطوری ولی نگاهش...نگاهش برای یه لحظه بنظرم آشنا اومد...نگاه جدیش منو ترسوند...اون نگاه میخواست چیزی رو به یادم بیاره ولی نمیدونم چی...با صدای بوق تاکسی به خودم اومدم و سوار شدم.بعد دادن آدرس به بیرون نگاه کردم ولی ذهنم دوباره رفت سراغ فهمیدن اینکه اون چشم ها و اون نگاه رو من کی دیدم؟کجا دیدم؟...چرا...چرا لحظه اخر باید همچین حسی داشته باشم؟...چرا یه حس بدی دارم؟...اون بهم گفت از اینکه خواستم بره پشیمون میشم با اینکه حرفش هنوزم برام بی معنی و مسخره بود ولی فکرمو مشغول کرد...هدفش از گفتن اون حرف چی بود؟
_خانم رسیدیم
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم با قدمای آروم رفتم سمت کافه و درو هل دادم.همونطور که انتظار داشتم زیادم شلوغ نبود.سمت پیشخوان قدم برادشتم و بادیدن جیهیو دختر مهربون و دوست داشتنی که جنی اوندفعه بهم معرفی کرده بود لبخندی زدم
_سلام جیهیو...چطوری؟
_سلام خوبم تو چطوری؟
_منم بد نیستم...جنی کجاست؟
_اون تو انباریه...تازه بار رسیده داره با بچه ها اونارو جابه جا میکنه
_باش من میرم بالا اتاقش...بهش بگو
_باش...چیزی میخوای برات بیارم
_نه ممنونخودمو به اتاق جنی رسوندم و پالتو وکیفمو انداختم رو تختش.کاش نگاهش نمیکردم کاش هیچ وقت نمیدیدمش...از اولین دیداری که با جی هون داشتم حس بدی نسبت بهش داشتم...من آدمی نیستم که از آدما تو نگاه اول بدم بیاد اتفاقا برعکس، همیشه با کسایی که مواجه میشم این ذهنیت رو نسبت بهشون دارم که اونا خوبن ولی تعداد دفعاتی که به آدما در دیدار اول حس بدی داشتم خیلی کم بود و جی هون هم یکی از اونا بود...
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...