_جونگکوکه
با تعجب چرخیدم و به جنی که کنار پنجره وایستاده بود و سوالی نگاهم میکرد گفتم.
چرا جونگکوک باید دوازده ظهر به خونه برگرده و در بزنه در حالی که الان باید شرکت میبود؟_چرا الان اومده مگه نباید سرکار باشه؟
_نمیدونم....استرس گرفتم چطوری بهش بگم؟جنی چشم چرخوند و با قدمای سریع کیفشو از روی مبل برداشت و سمت راه روی اتاق ها رفت
_میرم تو اتاق قایم میشم توهم با صدای بلند بهش اعتراف میکنی...تا با دوتا گوشا و چشمای خودم نشنوم و نبینم باورم نمیشه تو عرضه گفتنشو داشته باشی
با صدای بلندی نه گفتم و خواستم برم سمتش و نذارم بره اتاق ولی با صدای در خونه نتونستم و مسیری که نصفه رفته بودم رو برگشتم وبا قلبی که سریع تر از هروقتی میتپید و دستای سردی که میلرزیدن درو باز کردم. لبخند با استرسی زدم و کنار رفتم تا داخل بیاد.بی حال سمت اشپزخونه رفت و منم پشت سرش راه افتادم
_ چرا زودبرگشتی
_ یکم حالم بد بود نتونستم بمونمنگران بهش نزدیک تر شدم و دستشو گرفتم و سمت خوندم چرخوندمش و با نگرانی به صورت بی حالش نگاه کردم
_چیزی شده؟...صبح که حالت خوب بود
لبخند خسته ای زد و بغلم کرد
_نه عزیزم چیزی نیست فقط یکم سرم درد میکرد و خسته بودم بخاطر همین با راننده اومدم
از بغلش بیرون اومدم دستی به پیشونیش کشیدم تا ببینم تب داره یا نه؟
_تب که نداری...ولی احتمالا سرما خوردی
_بخاطر کار زیاده...چند روزی استراحت کنم دوباره خوب میشمبا ناراحتی دستمو رو گونش گذاشتم و نوازشش کردم.خودمو مقصر حال بد جونگکوک میدونستم همه مسئولیت ها الان رو دوش اونه هم درگیر کارای منه و هم خودش خب معلومه که بلاخره کم میاورد.بخاطر اخبار درمورد خانواده پارک سهام شرکت به شدت پایین اومد و الان همه دارن تلاش میکنن تا بتونن دوباره همه چیز رو مثل سابق کنن و این بین بیشترین فشار روی جونگکوکه.
_ببخشید که خستت میکنم...همش بخاطر منه سربار تو شدم
با اخم بهم نگاه کرد و دستی که رو گونش بود رو گرفت و پایین اورد ولی ولش نکرد
_دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزن...تو برام سربار نیستی هیچ وقت نبودی پس این فکرای الکی رو از سرت بنداز بیرون کوچولو
به زور لبخندی زدم و سر تکون دادم تا بیشتر از این ناراحتش نکنم
_بشین برات مسکن بیارم
_سلام جونگکوکبا صدای جنی به سرعت به عقب برگشتم و با چشمایی که از سر تعجب سایزشون دوبرابر شده بود نگاهش کردم.اصلا حواسم نبود اون تو اتاق منتظره تا بشنوه من به جونگکوک اعتراف میکنم
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...