آروم چشمامو باز کردم به سقف سفید زل زدم سرمو چرخوندمو جنی رو دیدم که پشت بهم خوابیده افتاب از گوشه پرده کرمی رنگ مستقیم به چشمم میخورد اروم از جام بلند شدمو به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت هفت بود اگه زودتر بلند شده بودم برای صبحونه میتونستم برگردم خونه.خم شدم و گوشیمو از کیف پایین تخت بیرون اوردم از دیروز ظهر خبری از جونگکوک نبود پس هنوز پیدا نکرده ولی وقت زیادی هم نمونده بود امیدوارم تو چهار روز بتونه کسیو پیدا کنه تا نقشه هام عملی بشن.لباسایی که دیشب جنی بهم داده بود با لباسای خودم عوض کردم. رفتم سمت جنی و آروم شونش رو تکون دادم
_جنی...جنی
چرخید سمتم خمیازه ای کشید و بی حوصله نگاهم کرد
_دارم میرم...ممنون بابت دیشب
باشنیدن حرفم با حرص چرخید و پتوش رو تا بالای سرش کشید و شروع به غر زدن کرد
_خب برو چرا منو بیدار کردی ...نمیفهمم چه گناهی کردم که هرروز صبحم یه جوری کوفتم میشه...خب بدون اینکه بیدارم میکردی میرفتی
لبخندی بهش زدم ازش معذرت خواهی کردم یادم رفته بود صبحا چقد بداخلاق میشه. کیفمو برداشتم و آروم اومدم بیرون از پله ها پایین رفتم. از در پشتی کافه بیرون اومدم و شروع کردم به قدم زدن.هوا کمی سرد بود باعث شد بلرزم دستامو چند باری به هم کشیدم تا گرم بشن.
با بازشدن در زود رفتم تو به اطراف نگاهی کردم سویون اومد کنارمو دستامو گرفت
_دستات سردن ...دیشب نیومدی خونه چرا
_اره هوا بیرون سرده...رفته بودم دوستمو ببینم موندم پیشش...چه خبرا...کی خونست
_هردوتا خونه هستن...کاش دیشب بودی
_چرا
_آقا و خانم پارک باهم حرفشون شده بود صداشون تا پایین هم میومد
از شنیدن حرفای سویون جاخورده بودم متعجب به سمت بالا نگاه کردم و دوباره چرخیدم سمتش
_سرچی بود
_نمیدونم فقط شنیدم خانم پارک گفت میخواد طلاق بگیره و تحمل این شرایطو نداره
_طلاق بگیره؟...باورم نمیشه اخه یهو چی شده...بابام کجاست
_بالا تو اتاق کارشه
_باش میرم بهش سر بزنمپله هارو تندتند بالارفتم و پشت دروایسادم باورم نمیشد بدون اینکه خودم کاری بکنم همه چی داشت درست میشد...اما همش این سوال توذهنم بود که چرا یهو باید بخواد طلاق بگیره اون محال بود از این همه ثروت و خوشی بگذره هرچند با طلاق گرفتنش نصف اموال به نام اون میشد و این اصلا خوشحال کننده نبود درسته اگه طلاق میگرفتن دیگه لازم نبود تحملش کنم ولی نمیخواستم بذارم به همین راحتی و با کلی پول بذاره بره...نفس عمیقی کشیدمو چند ضربه ای به در زدم بعد از اجازه برای ورود اروم درو باز کردم و رفتم تو پدرم پشت به در جلوی
پنجره وایساده و بودو بیرونو نگاه میکرد_سلام
وقتی برگشت و نگاهم کرد از صورتش خستگیش معلوم بود ولی بازم با لبخند جوابمو داد
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...