_من همه چیزو فهمیدم آقای پارک
_نمیفهمم...منظورت از همه چی چیه?
_همه چی یعنی چیزایی که تو تمام این سال ها ازم مخفیش کردین
من متوجه بهم ریختگیش شدم.میدیم که چطور دستاشو توهم قفل کرده داره به انگشتاش فشار میاره میدیدم که نگاه جدی که اول ورودش بود الان از بین رفته و جاشو به نگرانی و سردرگمی داده
_رزی من متوجه منظورت نمیشم...بهم بگو چی شده این حرفا برای چیه؟
_دارم میگم من میدونم شین هه قاتل خانوادمه و شماهم با سکوت کردنتون همدست اون هستین
چند ثانیه ای با بهت بهم نگاه کرد و بعد خنده عصبی رو صورتش نقش بست
_این دروغارو کی بهت گفته...اوه خدای من پس دلیل همه این رفتارا اینه؟...تو دختر عاقلی هستی ولی چطور این چرت و پرتارو تو گوشت کردن
_یا واقعا از کارای زنتون بی خبرین یا هنوزم دارین نقش بازی میکنین و طرفداریشو میکنین
_دخترم تو خودت میدونی ما چطور زندگی ای داریم...دور اطرافمون پره دشمنه و هرکسی میخواد از هر راهی تجارتمون رو پایین بکشه...تو نباید اجازه بدی دشمنامون با حرفای دروغی که قصدشون فقط خراب کردن وجهه خوانوادمونه به خواستشون برسن...من نمیدونم کی این حرفارو بهت زده ولی هر کی بوده قصدی جز ناراحتی و بهم خوردن آرامشمون نداشته
_دشمنامون؟...دروغ؟...آرامش؟...جوری حرف میزنین که انگار یه خانواده خوشبخت و خوشحالیم...من فقط یه دشمن دارم اونم همسر شماست... هنوزم یادم نرفته چه کارایی باهام کرده پس لطفا جوری حرف نزنین که انگار از اون بعیده تا دست به همچین کار وحشتناکی بزنه
کلافه دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد و کنارم نشست با گرفتن دستام به صورتش نگاه کردم که دوباره با نگاه مهربونش سعی در آروم کردنم داشت...یعنی همه محبتا و خوبی هایی که در حقم انجام داده همش تظاهر و نقشه بوده برای فریب دادن من؟
_عزیزم درسته اون باهات رفتار درستی نداشته و تورو اذیت میکرده ولی اون کسی نیست که بخواد قاتل دوستش باش
_پس چطور دلش میومد باعث آزار و‌اذیت دختر دوستش باش؟...اگه دوستیش واقعی بود هیچ وقت باهام مثل دشمن خونی رفتار نمیکرد
_بهم بگو کی بهت این حرفارو زده؟...چطوری میتونم بهت ثابت کنم که اشتباه میکنی
_مهم نیست کی گفته...به هرحال ازش ممنونم که منو از خواب بیدارم کرد و باعث شد چشمامو باز کنم و از دروغای زندگیم باخبر بشم
دستامو ول کرد و با جدیت ازم سوال پرسید
_از کجا اینطور مطمئن صحبت میکنی...مدرکی هم هست که حرفاتو تایید کنه؟
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...
