وقتی از خواب بیدار شدم و جونگکوک رو کنارم ندیدم استرس گرفتم. دیشب به خودم قول داده بودم که صبح زود بیدار بشم و برگردم به هتل .
نمیخواستم کوک ازم سوالی بپرسه و من مجبور به جواب دادن بشم چون الان زمان مناسبی نیست.هنوز چیزی نمیدونم و گیج شدم و میدونم با گفتن همه چیز به کوک یا پدرم اونا شرایط رو سخت ترش میکنن و دلیلشم محافظت از من خواهد بود ولی من از پس خودم برمیام و میخوام از همه چیز سردربیارم و به تنهایی در این مورد تصمیم بگیرم.
از تخت بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون و توی ذهنم خودمو اماده کرده بودم تا با جونگکوک سر اینکه نمیخوام چیزی الان بگم بحث کنم اما با شنیدن صدای آب دستمو از روی دستگیره پایین اوردم و سمت در حموم چرخیدم و با فهمیدن اینکه اون حمومه خوشحال شدم.
با سریع ترین حالت ممکن لباس هامو عوض کردم و از خونه بیرون اومدم.دوست داشتم براش یادداشت میذاشتم و ازش معذرت میخواستم که دوباره بی خبر میرم ولی ترس اینکه هر لحظه ممکنه اون از حموم بیاد بیرون باعث شد بیخیال یادداشت بشم.
توی مسیر هتل براش پیام فرستادم گفتم که دوباره امروز شرکت نمیام و بعدا همه چیز رو بهش توضیح میدم.
میخواستم تلفنمو برگردونم کیفم که با زنگ خوردنش منصرف شدم و وقتی شماره پدرمو دیدم دودل شدم که جواب بدم یا نه ولی در اخر دیدم درست نیست که اینطور نگرانش کنم و بی توجهی کنم.
_الو بابا جون
_رزا...تو کجایی...چرا دیشب خونه برنگشتی...من کلی نگرانت شدم
_بابت دیروز ازتون معذرت میخوام...من حالم خوبه لطفا نگرانم نباشین
_چه اتفاقی افتاده عزیزم...چرا بی خبر از خونه رفتی بیرون...حتی جواب زنگامم ندادینمیدونستم چی بگم و تو ذهنم همش دنبال یه جواب میگشتم
_امم...خب...راستش جنی حالش خوب نبود بهم زنگ زد و ازم خواست که پیشش باشم...فک کنم سرماخورده...تلفنمم وقتی زنگ زدین همراهم نبود اما بعدا بهتون پیام دادم که حالم خوبه
_اما باید دیروز قبل رفتنت بهم خبر میدادی
_معذرت میخوام...من امروزم نمیتونم شرکت بیام ولی شب خونه میبینمتون
_باش دخترم...مراقب خودت باشتو هتل منتظر اومدن جی هون بودم.بعد حرف زدن با پدرم به جی هون پیام دادم برای یک ساعت بعدی توی هتل قرار گذاشتیم.نسبت به دیروز ارومتر بودم و میخواستم همه حواسمو یه جا جمع کنم و دیگه نخوام جلوی جی هون ضعیف و بدبخت بنظر بیام.
بعد از نیم ساعت اومده بود و الان روی به روی هم نشسته بودیم اون رو تخت و من روی مبل... حرفی نمیزد و نمیدونستم چه مرگشه و منتظر چی هست
_خب...میخوای همین طوری لال مونی بگیری و بهم نگاه کنی
_میخوام ببینم امادگیشو داری
_کم چرت و پرت بگو و وقتمو هدر بده
_چی میخوای بدونی...ازم بپرس هر چی تو فکرته
_دیروز گفتی مثل اسلحه ای میمونی که میتونم باهاش دشمنامو از بین ببرم... منظورت چی بود
_بیا فرض کنیم یه چیزی دارم که میتونی باهاش شین هه رو بفرستی جهنم...چیزی که ثابت میکنه اون بوده که دستور قتل پدر و مادرتو داده
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...