_رز بنظرم جونگکوک احمقه
_هی بهش اینطوری نگو...اون خیلیم عاقله
_زود جبهه نگیر اخه ببین چی گفته بهت....مگه میشه بیخیال شد...من جات بودم شب و روز اون زنیکه هرزرو براش جهنم میکردم...چرا روز مهمونی بهم نگفتی تا اون صورت بیریختشو پر جای ناخونام نکنم؟صورت عصبانی و دستایی که شبیه چنگال دیوهای توی کارتونا بالا اورده بود به خنده انداختم و به زور جلوی خودمو گرفته بودم تا باصدای بلند نخندم...میدونم که جنی الان از منم بیشتر عصبانی و اگه شین هه جلوش بود حتما به جون صورت و موهاش افتاده بود
_آروم باش...کاراش قرار نیست بی جواب بمونه
جنی دستاشو پایین اورد و با کنجکاوی بهم نگاه کرد
_یعنی بازم نقشه ای توسرت داری
_نه هنوز...ولی روش فکر میکنم یه راهی پیدا میکنم که فقط اونو پایین بکشه
_هر نقشه ای بکشی کنارتم...اصلا خودمم از این به بعد همش مخمو بکار میگیرم ببینم چطوری از اون خوک هرزه پیر انتقام بگیریم
_اونقدرام پیر نیستبلافاصله بعد جملم محکم به بازوم چنگ زدو پرید رومو چند باری تکونم داد و با عصبانیت گفت
_من دارم با جدیت باهات حرف میزنم...اونوقت از بین همه حرفام میگی اون پیر نیست
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند خندیدم.دیدن اعصبانیت و جیغای جنی بعضی وقتا واقعا حالمو خوب میکرد اخه خیلی بامزه میشد
_میدونستی یه عوضی ای که بخاطرش کارامو ول کردم؟... اونوقت تو بشین مسخرم کن و بخند
_ببخشید...اخه خیلی کیوت شدی
_احمق بهت گفته بودم نگو کیوتم...بدم میاد اخه چقدر بگم
_باش...باش دیگه نمیگمبا اینکه همیشه میگفت بدم میاد کسی بهم بگه کیوت ولی میدونستم از ته دلش از شنیدن این کلمه خیلی هم خوشحال میشه و براش ذوق میکنه چون جنی هنوزم درست مثل بچه ها بود و از شنیدن تعریفای مثل این خوشش میومد.
به شونش فشار اوردم تا بلند شه از روم و هردو دوباره نشستیم و به تخت تکیه دادیم
_باید برگردم خونه...نمیدونم به بابا چی بگم
_خب بگو با کوک سر یه چیزی بحثت شده
_نه نمیشه
_چرا ؟
_اخه ما تا حالا باهم بحث یا دعوایی نداشتیم اگه اینو بگم شک میکنه
_واو...حتی برای یه بار؟
_نوچ...گفتم که برعکس همیشه اون هوامو داشته
_ کاش چانم یکم مثل جونگکوک بود...فقط بلده اذیتم کنه
_چان؟...اون کیه؟
_اوه...حواسم نبود...همون پسر خاله دیونمه دیگه
_کی قراره من پسر خاله دیونت رو ببینم...انقدر از خوبیاش تعریف کردی که به شدت مشتاق دیدنشمجنی نگا چپی کرد و واسم شکلک دراورد
_امروز خوب افتادی رو خط تیکه انداختن و مسخره کردن
خنده ای کردم و بغلش کردم هر چند که بار اول پسم زد
_نه بابا...واقعا دلم میخواد ببینمش
_چیه نکنه ندیده عاشقش شدی؟
_وقتی عاشق تو شدم چرا عاشق اون نشم تازه خودت میگی از تو دیونه تره و تو پیشش یه فرشته پاک و مظلومی...یادت رفته؟
YOU ARE READING
she is back
Fanfictionرزی دختری که تو هشت سالگی پدر و مادرش کشته میشه و دوست خانوادگیشون اقای پارک اونو به خونه خودش میاره و بزرگ میکنه...رزی بخاطر اذیت های مادرخوندش و درمان افسردگیش به امریکا میره و اونجا تحصیل میکنه اما بعداز پایان تحصیلش به اصرار پدرخوندش مجبور میشه...