80

8.4K 1.1K 150
                                    

واقعا نمیدونست به چه دلیل فاکی ای جونگ کوک جوابشو نمیده
شاید ناراحتش کرده؟!

_
ددی ته:کوک جواب بده!

ددی ته:حالت خوبه؟؟کجایی تو؟

__
اهمیتی نمیاد گوشیش هی توی جیبش می‌لرزه
فقط میخواست بره خونه.

با دیدن اولین تاکسی که داشت رد میشد نفس راحتی کشید

ماشین وایساد و سوار شد
بعد از دادن آدرس به صندلی ماشین تکیه داد و نفس عمیقی کشید

'یعنی نمی‌دونم تو زندگی قبلیم کی بودم انقدر بدبختم..قاتل زنجیره ای بودم؟چی بودم؟؟'

همینطور داشت فکر میکرد و فکر میکرد.

دقایقی بعد..جلوی در خونشون بودن
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شد.
زنگ درو زد
جواب ندادن
باز زنگ زد
جواب ندادن

گوشیشو از جیبش در آورد و بی توجه به نوتیف ها شماره ی مادرش رو گرفت

"الو مامان؟کجایید؟"

-....

"چی؟شب نمیاید؟"
-...
"ساعت چند میاید؟دو صبح!؟؟"
جمله ی آخر رو داد زد
-....
"خیلی خب..کلید کجاست؟"
-....
"میرم میگیرم ازش..خیلی خب..باشه..خداحافظ"
و قطع کرد

سمت مغازه ی کنار خونه اشون رفت و درو آروم باز کرد
"سلام؟"
شکمش کمی درد گرفت..دستشو روی شکمش گذاشت ناله ی ریزی کرد

با دیدن آقای هان..صاحب مغازه لبخند زد
"سلام..مامانم گفته کلید خونه دست شماست..میشه بدید؟"

هان مرد مورد اعتمادی بود و چندین سال بود اونجا بود.

هان لبخندی زد:"حتما..صبر کن"
و رفت تا کلید رو بیاره.

کوک نگاهی به دکور مغازه انداخت
ساده بود..یه خشکشویی ساده.

هان با دسته کلید اومد:"بیا..حالت چطوره؟"

کوک با لبخند کلید رو گرفت:"ممنون..خوبم شما خوبین؟"

هان 'آه'ـی کشید:"منم خوبم"

کوک چیزی نگفت و لبشو گزید
با دیدن این که آقای هان کار داره دستشو گذاشت روی میز نزدیک آقای هان و گفت:"من برم مزاحم نباشم... مراقب خودتون باشید و زیاد کار نکنید"

هان لبخندی زد:"توام همینطور..مراقب خودت باش"

کوک دست تکون داد و رفت
در خونه رو باز کرد و وارد شد
خونه تاریک بود

چراغ هارو زد و سمت اتاقش رفت.

باید یخ میزاشت رو کبودیش
 
لباسشو با یه دست لباس خونگی عوض کرد

شکمش کبود شده بود.
گونه اش کمی قرمز بود

از اتاق بیرون رفت و با یادآوری چیزی صبر کرد..برگشت توی اتاق و اسپیکرش رو برداشت.
هیچ اهمیتی نمی‌داد چه اتفاقی افتاده
وقتی تنها میشد باید آهنگ میزاشت.
اسپیکر رو روی اوپن گزاشت و با بلوتوث بهش وصل شد

آهنگ Run از بی تی اس

اوه نگفتم بهتون؟روز بعدی که تهیونگ رفت پاریس،رفت کمپانی
نگهبانا راهش ندادن داخل و تهیونگ هم تلفنشو جواب نمی‌داد..پس بیخیال شد.

زیر لب با خودش میخوند‌ و سمت فریزر رفت.

و دقایقی بعد یخ رو روی کبودیش گذاشته بود

هی یخ میزد ولی باید یه کاری برای کبودیش میکرد.

باز صدای نوتیف گوشیش که روی اوپن بود.

کلافه شد و گوشیش رو برداشت
با دیدن نوتیف هایی که از طرف'ددی‌ته' بود ابرویی بالا انداخت.

'تازه یادش افتاد دوست پسر داره؟'

نیشخندی زد:'چه جالب‌‌..من یادم رفته'
و گوشی رو گذاشت کنار.

سمت تی وی رفت و روشنش کرد

با دیدن سریالی که نشون میده چشماش برق زد.

سمت آشپزخونه رفت و پاپ کورن رو از کابینت پیدا کرد.

و مشغول شد..کار مورد علاقش.

___________
ایشالا تا یکی دو ساعت آینده اپ کنم باز
اصن چه نویسنده خوبیم؟حال میکنیددد؟😂🍻

خب من از ایموجی پول کشیدم بیرون
الان رو این کراشم:🍻

هق
خیلی دوستون دارمممممم ❤🖤❤🖤❤🖤🤤✨

🌱 Sexual harassment_VKOOK🌱Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang