_آقای پارک من باید تا نیم ساعت دیگه یه قرار کاری داشته باشم!
شقیقه هام رو ماساژ دادمدکتر هنوز برای حرف زدن با من مردد بود
من حاضرم بهش رشوه بدم
اون باید ازین راز داری دست برداره_اون دوست پسر سابقته! چیزی که میخواستی رو شنیدی؟
اون عصبی شده
بخاطر بحثمون…_چرا داد–
اوه!
اون گفت؟
حتی درست یادم نیسچرا خودم نفهمیدم
کابوس هام همه چیز رو بهم میگفتناون به من خیانت کرد!
ولی من عاشقش بودم
اونو از دور تماشا میکردمزمانی که اون توی بغل کسی که دوسش داشت خوشحال بود
من توی خونه اشک می ریختم_ممنون دکتر
الان اون انرژی و هیجان رو از دست دادمکلید رو چرخوندم
هنوز کامل باز نشده بود
در باز شدتهیونگ با یه لبخند بزرگ پشت در بود
اون توی خوابمم لبخند میزدبازوم رو گرفت و به سمتی کشید
شاید میخواد ناهار بخوریم
اما من از این ساعت روز اینجا بودن قصد دیگه ای دارم
_کیم تهیونگ شی باید حرف بزنماین جمله بدی بود
حس بدی دارم
نباید به این مسئله اشاره میکردم ، اینکه نمیتونه صحبت کنهخیلی بی رحم به نظر میام
اون بابت سرد شدنم نگران شدهروی تخت نشست
از پایین بهم زل زده بود
شاید باید چشم هاش رو ببندم…؟نمیدونم چرا بهم خیانت کرده
اون خوب بنظر میرسه
دوست داشتنیه و زیبانمیدونم دارم به چی فکر میکنم
من فقط نمیدونم چرا اون زمان اونجا ایستاده بودم
زمانی که میتونستم با زنجیر ببندمش تا نتونه از پیشم بره
نمیدونم چرا به جای خودکشی کسی که اون میخواست رو نکشتمعصبانیم
از خودم
و از اونمغزم هر دوی ما رو مقصر میدونه
هر دو دستم رو بین موهام مشت کردم
پاهام بدون اراده توی اتاق حرکت میکننشاید این یه حمله عصبیه!
دنیا دور سرم میچرخید
بعد همه چیز تموم شدسرش رو به شونم میفشرد
و با دستاش بدنمو نوازش میکرد
با حس دستاش روی قلبم تپشش پایین اومدتازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده
که اون اینجاسفکر کنم
باید استراحت کنم
من نباید زیاد به خودم فشار بیارمدستاش رو از دور بدنم برداشتم
روی تخت دراز کشیدم
خیلی خستماز اتاق خارج شد
صدا های مختلفی از بیرون میادمن دارم سعی میکنم بخوابم
شاید فردا باهاش صحبت کردمهمه سروصدا ها قطع شد
متوجه شدم که بغلم کرده
اون خوشحال بود
صورتش رو به لباسم میکشید
بدنم رو بو میکرداحساس میکنم ازم سو استفاده میشه ، این واقعا فکر خنده داریه^^
دستم رو روی سرش گذاشتم
اون آروم شد
دیگه حرکت نکردو من تونستم بخوابم
_______________________________________
اگر کلمه یا جمله ای هست که زیاد استفاده میکنم بهم بگید
*فرار کردن از کلیشه \(゚ー゚\)آخرین کسی که بهتون گفت براش اهمیت دارید رو یادتونه احتمالا ، اون لحظه چه حسی داشتید؟
نمیخوام بگید اون شخص کیه، فقط حستونخودم یادم نیس کی بود *خنده
YOU ARE READING
Taehyung's Feelings |kookv
Fanfictionلبخندای شیرین جئون جونگ کوک پسر سال پایینی و هر چیزی که به اون مربوطه برای پسر مو فندقی جذابه. اون بزرگ ترین موفقیت رو یه ربع زنگ ناهار نشستن کنار کوک میبینه. این علاقه ساده و در ظاهر یک طرفه زمینه ساز عشق درخشانشون در آیندس فیلینگز داستان ساده ای د...