Real Life 20

936 224 60
                                    

امروز ته ازم خواست به محل کارش برم
تا با هم برگردیم
و من الان دم در مدرسه ایستادم

اون خیلی باهوشه
پیدا کردن کار حتی برای من که کاملا سالمم سخته
اما اون تونست

من نمی‌خواستم
ولی زمانی که اون خوشحاله و حس خوبی داره
حس میکنه مستقله
نمیتونم مخالفت کنم

صدای زنگ پایانی
بچه ها و معلما خارج شدن و من بازم صبر کردم
بیشتر از سی دقیقه گذشته
ته هنوز اونجاس

_عزیزم نمیای؟
سرش رو بالا آورد
بنظرم ناراحته… شایدم نیست!

میزش رو دور زد
کلید رو فشردو بعد همه جا تاریک شد

هوای بعد از ظهر خسته کنندس
دستمو روی کمر ته گذاشتم و حرکت دادم
راه رفتن رو‌ متوقف کرد
به سمتم برگشت
_موافقی یکم دیر تر بریم‌ خونه؟

بهم نگاه کرد
برای ده دقیقه!
ساعت رو بهم نشون داد

_منظورم این نبود
آهه کشیدم
دستش رو گرفتم
حتما خستس

شستن ظرفا تموم شد
بعد از خوردن ناهارمون رفت
و تا الان خوابیده

دستکشامو درآوردم
ظرف ها رو روی پارچه گذاشتم تا خشک شن
چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم

روز تخت کنار ته خوابیدم
و دستام رو دورش حلقه کردم

_______________________________________

سلام
روز خوش 0_0

اهم تهیونگ یه شغلی تو مایه های حسابداری داره

بنظرتون یه کتاب چه موقعی می‌تونه شما رو تحت تاثیر قرار بده؟
(ژانر خاصی مد نظر نیس)

Taehyung's Feelings |kookvTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon