امروز ته ازم خواست به محل کارش برم
تا با هم برگردیم
و من الان دم در مدرسه ایستادماون خیلی باهوشه
پیدا کردن کار حتی برای من که کاملا سالمم سخته
اما اون تونستمن نمیخواستم
ولی زمانی که اون خوشحاله و حس خوبی داره
حس میکنه مستقله
نمیتونم مخالفت کنمصدای زنگ پایانی
بچه ها و معلما خارج شدن و من بازم صبر کردم
بیشتر از سی دقیقه گذشته
ته هنوز اونجاس_عزیزم نمیای؟
سرش رو بالا آورد
بنظرم ناراحته… شایدم نیست!میزش رو دور زد
کلید رو فشردو بعد همه جا تاریک شدهوای بعد از ظهر خسته کنندس
دستمو روی کمر ته گذاشتم و حرکت دادم
راه رفتن رو متوقف کرد
به سمتم برگشت
_موافقی یکم دیر تر بریم خونه؟بهم نگاه کرد
برای ده دقیقه!
ساعت رو بهم نشون داد_منظورم این نبود
آهه کشیدم
دستش رو گرفتم
حتما خستسشستن ظرفا تموم شد
بعد از خوردن ناهارمون رفت
و تا الان خوابیدهدستکشامو درآوردم
ظرف ها رو روی پارچه گذاشتم تا خشک شن
چراغ آشپز خونه رو خاموش کردمروز تخت کنار ته خوابیدم
و دستام رو دورش حلقه کردم_______________________________________
سلام
روز خوش 0_0اهم تهیونگ یه شغلی تو مایه های حسابداری داره
بنظرتون یه کتاب چه موقعی میتونه شما رو تحت تاثیر قرار بده؟
(ژانر خاصی مد نظر نیس)
BINABASA MO ANG
Taehyung's Feelings |kookv
Fanfictionلبخندای شیرین جئون جونگ کوک پسر سال پایینی و هر چیزی که به اون مربوطه برای پسر مو فندقی جذابه. اون بزرگ ترین موفقیت رو یه ربع زنگ ناهار نشستن کنار کوک میبینه. این علاقه ساده و در ظاهر یک طرفه زمینه ساز عشق درخشانشون در آیندس فیلینگز داستان ساده ای د...