احساس میکنم از جای بلندی به پایین پرت شدم
اما هنوز روی تختممصدای جیرجیرکا
باد سردی که موهای بدنم رو سیخ میکنه
و بوی قهوه
ناخوداگاه لبخند زدمخوشحالم که ته اینجاس
شاید مثل یه بچه بنظر برسم
اما من واقعا خوشحالم که تنها نیستممن هیچ دوستی ندارم ، هیچ خانواده ای ندارم
و مدت زیادیه که تنهامرفتن به حموم
روزانه¹ ترین کاریه که اول صبحا انجام میدم[¹ روزانه = daily ، احساس کردم نیازه بگم]
یه شلوار ساده سفید ، یه پیراهن سفید
و تیشرت زردی که زیرش پوشیده بودم
چیزی بود که حدس میزنم برای روز اول زندگی مشترکمون خوبه
رنگای شاد تاثیر مثبت میزارن_هومم ، برای منم قهوه هست؟
بنظر حواسش به من نبود و برای همین ترسید
داشت قهوه رو توی فنجون ها می ریخت
و من دیدم دو تا فنجون گذاشتهولی متاسفانه آبجوش روی دستش ریخته بود
دستاش بی نقص به نظر میرسن
به خاطر سوزوندنش عذاب وجدان دارمدستشو زیر آب سرد گذاشت
این کمکی به تاولای روی پوستش نمیکنه
اونا دردناکندست دیگش رو کشیدم
اون به من نزدیک تر شد
کمرش رو گرفتم و بدون وارد کردن فشار زیاد ، روی میز نشوندمش
کمرش باریک و لاغرهپماد سوختگی رو پیدا کردم
دستاش سرد شده بودزانو هاش که دو طرف بدنم بود به هم نزدیک تر شد
سعی کردم اهمیت ندمتکرارش کرد
اینبار گردنم رو حرکت دادم
به چشمام نگاه نکرد اما پاهاش رو فاصله دادسرش رو خم کرد²
ماهیچه های کنار لبهام رو کشیدم
عمیق ترین لبخندمو بهش زدم
_خواهش میکنم[²سرش رو به نشانه احترام و تشکر خم کرد]
هر کدوم یه طرف میز نشسته بودیم
همه چیز ساکت بود
نه صدای جیرجیرک ها و نه صدای باد′تق′
تهیونگ فنجونش رو روی میز گذاشتمشغول موبایلش شد
نمیدونم با چه کسی صحبت میکنه
اما داره لبخند میزنه
درخشان
خیلی روشن_ته؟
البته که میتونم اینجوری صداش کنم
اختلاف سنی ما زیاد نیست
و اون مرد روشن فکری به نظر میادچیزی رو با سرعت تایپ کرد
چشمای متعجبش روی من بود
لباس از هم فاصله داشتواقعا شوکه شده بود!
زیر لب خندیدم_شغلت چیه؟
بعد از جمع کردن خندم ، با صدای متوسط و لحن كنجکاو گفتمبه کتاب روی میز اشاره کرد
روی پارچه ای به رنگ صورتی کمرنگ′جایی که خاطراتم را متوقف کردم - جلد اول′
این اسم یکی از کتابای مورد علاقمه_تو نویسنده ای؟!
این شغل خیلی خاصیه
سرش رو به علامت مثبت بالا و پایین کردنویسندگی خیلی سخته
ماه ها یا سالها سر یه کتاب وقت میزاری
و ممکنه توی یه شب همش نابود شه_اسم کتابت چیه؟
انگشتامو زیر چونم گذاشتم
بازم کارشو تکرار کرد
اشاره به کتابممتوجه نشدم
یه ابروم رو بالا بردم
و دوباره تکرار کرد_اون کتاب زیر دستت رو من نوشتم
جمله خشکی که زن گفت
تهیونگ از موبایلش برای فهموندن منظورش به من کمک گرفت_اوه!.... خب باورش سخته!
حس سردرگمی از چشماش قابل خوندن بود
ممکنه برداشتش اشتباه باشه
اینکه بهت نمیاد یا همچین چیزی
_اوهومبا صدای آروم تایید کرد
_منظورم اینه من طرفدارتم!بالشت رو چند بار فشار دادم
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی بدنم کشیدممیترسم
حدس میزدم با اومدن شخص دیگه ای به خونم کمتر شه . . .
اما بیشتر شد!
ترسی که از بستن چشمام دارمکابوس هایی که واضح تر و ترسناک تر میشن
خاطراتی که فراموششون کردم
کسی چه میدونه
شاید یه روح شیطانی در حال عذاب منهو شاید روحم برای دوری از یه فرشته عذاب میکشه
_______________________________________
خب من میخوام بهتون کمک کنم داستان رو متوجه شید
توی پارت یک تهیونگ میگه اگه به کوک نزدیک شه خوشبخت ترین آدم دنیا میشه
و یادتونه که گفت خوشبخت ترین تهیونگ دنیاس؟
کلا اینکه داستان یه سری چیزایی پشتش هست
دقت کنیدبین این دو تا کدوم رو انتخاب میکنید؟ (دور از جونتون)
1.شما یه مریضی سخت بگیرید و ببینید کسی که عاشقتونه داره به خاطر حال بده شما نابود میشه
2.این اتفاق برای طرف مقابل بیوفته و شما مجبور باشید درد کشیدنش رو ببینید(میدونم خیلی سوال مزخرفیه جدی نگیرید)
CITEȘTI
Taehyung's Feelings |kookv
Fanfictionلبخندای شیرین جئون جونگ کوک پسر سال پایینی و هر چیزی که به اون مربوطه برای پسر مو فندقی جذابه. اون بزرگ ترین موفقیت رو یه ربع زنگ ناهار نشستن کنار کوک میبینه. این علاقه ساده و در ظاهر یک طرفه زمینه ساز عشق درخشانشون در آیندس فیلینگز داستان ساده ای د...