دوباره روی صندلیش نشست
میدونستم قراره واکنش خوبی نشون بده
برای اولین بار درین سالها یکی از کابوس هام باعث شده بود بخشی از گذشتم رو بدست بیارم_آقای جئون ، بنظرتون چرا این یادآوری اتفاق افتاد؟
این عادت دکتر هاست
ازت یه سوال مخشوش میپرسن تا ازشون بخوای برات توضیح بدنیکی از شکلات های روی میز رو برداشتم
همون طور که با پوسته نیمه فلزی روش بازی میکردم سرم رو بالا آوردم:
_من متوجه منظورتون شدم.... اما دیروز یا روزهای قبلش اتفاق جدید یا خاصی نیوفتاده بودسرش رو به نشونه تفهیم سه بار بالا و پایین کرد
_شاید هم شما متوجهش نشدید! فقط تمام اتفاقات رو با جزییات برام بنویسیدحدود نیم ساعت بعد کاغذ سیاه شده رو به اون مرد تحویل دادم
اون شروع کرد به پرسیدن سوالاتش
چیزایی مثل تعریف کردن برنامه تلویزیونی که دیدم یا اتفاقی که موقع رانندگی افتاد_تا به الان اون مرد رو دیده بود؟ یا زمانی که دیدیش حسی نسبت بهش داشتی؟
منظورش کیم تهیونگه
من اون رو ندیدم ، یا اگر هم دیدم به یاد ندارم
_نه من–′منظورم تهیونگه! خیلی جذاب نیس؟′
_میشناختمش! اون بخشی از گذشته منه!
صدام داشت به خاطر هیجان بالا میرفت
خیلی وقته داد نزدم
حتی یادم نمیاد کی هیجان داشتم
من یه شغل آروم
یه خونه آروم
و در نهایت یه زندگی آروم داشتمدوش رو باز کردم
قطرات آب روی صورتم میچکیدن
بعضیاشون از استخون فکم روی زمین سر میخوردن و بقیشون میتونستن پایین تر برن ، اما به هر حال نتیجه یکسان بود
چکیده روی زمین از یه زوایایی مثل مرگهکف روی موهام رو پاک کردم
احساس میکنم همه بدنم خستس
روی کف صاف حموم نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردمسرم رو به دیوار سرد حموم تکیه دادم
′کیم تهیونگ′
دکتر میگه درمورد حسم بهش فکر کنم
چون به احتمال زیاد اون شخص مهمی بوده که باعث شده من چیزی بیاد بیارم
پس.... اون بیشتر از یه همکلاسی یا همچین چیزی بوده؟
شاید مثل برادر
یا شاید یکی از قلدرای مدرسه بوده که باعث شده خودکشی کنم . . .
اینقدر ضعیف نبودم نه؟من حسی بهش ندارم
فردی که کمتر از بیست و چهار ساعت از دیدنش گذشته
من کنجکاومآرزو میکنم مادرم اینجا بود
اون حتما چیز های بیشتری میدونست
من حتی چهرش رو هم درست به یاد نمیارم
باید گوشی قدیممو درست کنمموهام رو با سشوار خشک کردم
حولم رو روی تخت انداختم و شروع به پوشیدن لباسام کردمصدای زنگ در خونه
ساعت 22:47َ
شلوار مشکی رنگم رو پوشیدم
حولم رو دور بدنم پیچیدم
در خونه رو باز کردم
_تهیونگ؟سرش رو به بالا و پایین حرکت داد
از توی کیفش یه کاغذ به اندازه انگشت اشارم بیرون آورد ، و بهم داد
کاغذ رو بالا آوردم و متن کوتاه روش رو خوندم_میتونی... آممم تا زمانی که من با آقای پارک صحبت میکنم ، بیای تو
لبخند مضطربم رو به چهره خوشحالش زدم
کیفش رو روی شونش مرتب کردچمدونش بنظر سنگین میاد
دستم رو سمتش بردم تا یه کمکی کرده باشم
زمانی که دستم بهش نزدیک شد با پوست گرمی تماس پیدا کرد
بدون اینکه خودم بخوام انگشتام برای لمس بیشتر اون دست دورش حلقه شدن
اوه خدا! من میتونستم رگای برجستش رو زیر دستم حس کنم!به دستم فشار آورد
حتی نمیدونم چند ثانیه ، دقیقه یا ساعته که دارم با انگشتام دستشو نوازش میکنم
لب پایینیم رو بین دندونام گرفتم
بدنش منقبض شده ، صورتش سرخ شده
خجالت زدش کردمنگاهم رو از روش برداشتم
دسته چمدون رو گرفتمپنجره رو بستم
سیگار نصفه رو خاموش کردم
به تختم رفتم و برای خواب آماده شدمالان حس بهتریه ،که تنها نیستم
اینکه آدم دیگه ای.....
با فاصله یه دیوار توی این خونه نفس میکشهسرم رو روی بالشت فشار دادم
شب بخیر ته_______________________________________
دارم از درد سرم میمیرم
لطفاً کامنتای خوب بزارید یکم سرگرم شم ، دردم یادم برهکاور جدید:
بله...
تا الان شخصیتتون رو بیشتر اتفاقاتی که براتون افتاده تغییر دادن یا افراد اطرافتون؟
ESTÁS LEYENDO
Taehyung's Feelings |kookv
Fanficلبخندای شیرین جئون جونگ کوک پسر سال پایینی و هر چیزی که به اون مربوطه برای پسر مو فندقی جذابه. اون بزرگ ترین موفقیت رو یه ربع زنگ ناهار نشستن کنار کوک میبینه. این علاقه ساده و در ظاهر یک طرفه زمینه ساز عشق درخشانشون در آیندس فیلینگز داستان ساده ای د...