My broken heart(Ziam♡)

part 52

Liam pov:

با خجالت سرم رو انداختم پایین و خودم رو مشغول برگرم نشون دادم.

احساس غم و سر افندگی بهم اجازه نمیداد یه دل سیر نگاهش کنم و رفع دلتنگم کنم.

یه روزی تو چشماش نگاه میکردم و تحقیرش میکردم...
الان با چه رویی تو چشماش زل میزدم انگار که هیچی نشده؟

بی میل برگر رو روی ظرف گذاشتم و سرم رو پایین تر انداختم.

خیلی ازش خجالت میکشیدم،زین چجوری وجودم رو تحمل میکرد وقتی خودم تحمل خودم رو نداشتم؟
واقعا موجود رقت انگیزی بودم...
زین چقدر مهربون بود و این رو به روم نمیاورد.

زین:لیام،بیب چرا نمیخوری؟

به سرعت سرم رو بالا بردم و به لبای زین نگاه کردم.
اون..چند ثانیه پیش بهم گفت..بیبی؟

گوشام مشکل پیدا کرده بود
حتی زین خودشم تعجب کرده بود...
دستش رو روی دهنش گذاشت و به بشقابش خیره شد.

چقدر شیرین بود شنیدن این کلمه از زبون زین،با لحجه و صدای دلنشینش صدام کرد،بهم گفت: بیب.

این یه خواب شیرین بود؟
چطور زین و کنارم داشتم و این لحظه واقعی بود؟
یه لحظه واقعا واقعی اونم بدون اخمای درهم زین.
همش منتظر بودم زین بره و بفهمم اینم توهم بوده.
باورش برام خیلی سخته که زین کنارمه.

زین عزیزم کاش میتونستم بهت ثابت کنم هرثانیه که میگذره بیشتر شرمنده خوبی هات میشم.
کاش میتونستم این حجم از احساسی که بهت دارم رو خالصانه نشونت بدم.
اما من فقط یه احمقم که لیاقت تو و احساساتت رو ندارم پس خفه میشم تا آزارت ندم.

+یه بار دیگه...

پشیمون از حرفی که ناخواسته از بین لبای خشک شدم خارج شد سرم رو تند تند تکون دادم.
میدونستم این غیرممکن بود پس دهنم رو بستم و به لیوان آب خیره شدم.

با بغض سنگینی که تو گلوم بود نفس کشیدن رو فراموش کردم.
چقدر احمق بودم،چرا حتی یه لحظه به زین فکر نکردم که...

زین:لیام بیبی چرا غذاتو نمیخوری؟

زین افکار مسمومم رو دوباره با قلب بزرگش بهم ریخت و تمام توجه ام رو به صدای قشنگش جلب کرد.

با ناباوری به لبخند درخشان زین خیره شدم،اون بهم گفته بود بیبی؟

زین لطفا انقدر خوب نباش،من یه هیولام انقدر باهام خوب نباش.
داری با ذات خوب و مهربونت من رو نابود میکنی.

زین دستش رو روی دستم گذاشت و مشت لرزونم رو با انگشت شصتش نوازش کرد.

با برخورد دستش به دستم،خودم رو عقب کشیدم وحشت زده به قیافه متعجب زین نگاه کردم.
دست من زبر بود،اگه پوست دستش اذیت میشد چی؟