part 53

3K 416 803
                                    

Zayn pov:

لویی محکم بغلم کرد و من رو تو بغلش فشار داد ،سیم کانولام از بینیم افتاده بود و داشت اذیتم میکرد.ازصبح با نفس کشیدن مشکل داشتم.
کلافه دستم رو روی پهلوهاش گذاشتم و به عقب هولش دادم.

+خیلی خب خفم نکن دیگه لویی.
کانولام رو درست کردم و سیمش رو پشت گوشم گذاشتم.

لویی:میدونستی که چقدر بهت افتخار میکنم مگه نه؟

لویی خیلی احساساتی شده بود،وقتی اینارو جلوی هری و نایل میگفت معذب میشدم.
آروم سرم رو تکون دادم و گفتم: آره فقط بیا داروهاش رو بگیر، ده دقیقه دیگه باید بخوره.

لویی:یکم دیگه منم میام پیشتون.

بدون این که نگاهی به هری،نایل و لیام بندازم وارد اتاقم شدم.
ریچارد سریع دستم رو کشید و گفت: بیا بشین اینجا باهم حرف بزنیم.

کنار ریچارد نشستم و به چهره کنجکاوش نگاه کردم،سرم رو تکون دادم و گفتم:هوممم..خیلی خوب.

ریچارد روی تخت دراز کشید و لنگای درازش رو روی پاهام انداخت و با اشتیاق پرسید:خب رفتارت با لیام چطور بود؟

+تا حد امکان تلاشم رو کردم که ناراحتش نکنم.

ریچارد:یعنی چی تا حد امکان؟زین متوجه شرایط لیام نیستی؟
باید تو محیط خوبی باشه تا حالش بهتر شه چقدر بهت بگم جلوی خودت رو بگیر.

مشت محکمی به پاهاش زدم،بدون توجه به غرغراش گفتم: من واقعا دارم تلاشم رو میکنم ریچ،اما گاهی دست خودم نیست،حرفام از دهنم میپره بیرون.
من حق دارم حرفام رو بزنم.

ریچارد با تمسخر چشماش رو چرخوند و گفت: تو حق نداری،اون مریضه اگه منطقی بهش نگاه کنیم اون بیشتر از تو حق داره احمق.

+اون سال ها منو عذاب داد.

ریچارد: اون سال ها وقتی عذابت میداد خودش بیشترعذاب میکشید هیچ کدوم از رفتاراش دست خودش نبود یکم منطقی بهش فکر کن.

+من بهش حق میدم فقط گاهی نمیتونم حرفام رو تو گلوم حبس کنم.سخته چرا درکم نمیکنی؟

ریچارد متفکر سرش رو تکون داد و گفت:خب چرا مقاومت میکنی و پیش دکتر نمیری؟

+چرا نمیفهمی مشکل من رو دکترا نمیتونن حل کنن،من لیام و میخوام.اگه قرار بود با دکتر رفتن خوب شم وقتی که ترکم کرد خوب میشدم.

ریچارد خواست بازم اصرار کنه که لویی با یه لبخند بزرگ وارد اتاق شد.
سوت بلندی کشید وذوق زده گفت:ببینم تو چوب جادو داری زین؟چیکار کردی باهاش؟

My broken heart(Ziam♡)Where stories live. Discover now