۴۴. چشمام به انتظار گذشته نشستن

65 18 4
                                        

آواز بی پایان پرنده هایی که پاشونو به چهارچوب شیش ضلعی پنجره ها تکیه میدادن صبر رو از کف فرد داخل اتاق برده بود. گذشته از تمام شبی که بیخوابی کشیده هنوز هم خیال هوشیاری نداشت اما ساعت خوابیدن به سر اومده بود. وقتی که به منجم میگفت صدای پرنده ها چقدر میتونه منزجر کننده باشه و طعم زندگی صبحگاهی رو تلخ کنه تا این اندازه به کلمات خودش ایمان نداشت. بعد از طوفان ذهنی که شب گذشته پشت سر گذاشته بود الآن تنها به پوچی فکر میکرد و هر چیزی که معنای متعالی به روزمره ی وزارتش میداد زیر سوال میبرد.

صدای قدم هایی که بی عجله راهشونو به سمت اتاق پیش گرفتن به سوکجین فهموند منجم برای خوابیدن میاد. یعنی صبح شده و خورشید به قدری توی آسمون خودنمایی میکنه که نگاه کردن توی عدسی های ستاره شناس قصر میتونه یه آدم رو کور کنه. نشست تا برای بلند شدن آمادگی جسمانی بهتری داشته باشه. از اونجایی که یونگیل و هوسوک امروز برای جلسه حاضر نمیشدن بهونه ی خوبی برای گذران وقت توی عمارت رصدخونه بود. وقتی نامجون داخل شد و نگاهشون بهم تلاقی کرد برای صبح بخیر گفتن به لبخندی بسنده کرد.

نامجون: فکر میکردم تا حالا خوابیده باشی. هنوز برای بازگشت امپراطور زوده... میخوای امتحان کنی شاید این بار آرامش بگیری؟

سوکجین: کاش میتونستم بخوابم. اما منجم عزیز... باید بدونی که نمیتونم.

نامجون کنار سوکجین نشست: چیزی شده؟ تا بار قبل که این موقع ها خواب بودی.

سوکجین نگاهی به صورت کنجکاو دانشمند انداخت: تو... خاطرات انقلاب رو به یاد داری؟

نامجون مکثی کرد: هر کسی که توی هانیانگ بوده قطعا کوله باری از خاطرات با خودش داره اما چه یاد خاصی منظورته که باید به یاد داشته باشم؟

سوکجین سرشو پایین انداخت: هیچ. منظور خاصی نداشتم... دارم به خودم یادآوری میکنم که اون چیزی که بر من گذشته فراموش نکنم. در مهم انگاشتن تاریخچه ی ورودم به قصر سهل انگاری کردم.

نامجون: من میتونم همشو تعریف کنم... اگه مایلی.

سوکجین خنده ی بیحالی زد: چی میخوای بگی که من یادم نیست؟

نامجون: خب من همه داستانی که شب گذشته دنبالش میگشتی یادمه.

سوکجین: تو میدونستی که من بیدارم؟

نامجون: به قدری کنارت نشسته بودم که بدونم خواب عمیق چه چهره ی بی نقصی به تو هدیه میکنه. دیشب فقط بازیگر خوبی بودی و ناآرومیت کاملا به گوشم میرسید.

سوکجین: پس چرا فکر میکنی که میتونم بار دیگه تلاش کنم و این بار موفق بشم بخوابم؟

نامجون: خستگی بهونه ی خوبی برای خوابیدنه اما علتش نیست. این بار هم خسته ای و الآن هم من اینجام.

Damnation of the MumpsimusWhere stories live. Discover now