پشت درهای بسته ای که ولیعهد با کوچیکترین برادرش ملاقات میکرد دو جفت گوش ایستاده بودن و سعی داشتن از پس اون پوشش و پنهان کاری که ازشون میشد از قضایای جاری با خبر بشن. از اونجایی که شاهزاده بکهیون توانایی روحیشو نداشت تا بازم با کلمات سرد و برّنده ی شاهزاده جونمیون روبرو بشه ترجیح داد همراه شاهزاده جونگین نقش موش توی دیوار رو بازی کنن. سایه ی هر دو برادرشون که داخل اتاق نشسته بودن و گرم صحبت شده بودن از پشت در کشویی و کاغذی مشخص بود.
شاهزاده هایی که بیرون ایستاده بودن دستاشونو به دیوار تکیه دادن و گوشاشونو با فاصله ای که ایجاد سایه نکنه کنار در گرفتن. حتی صدای پیک های کوچیک سنگی به گوششون میخورد و از جشن کوچیکی که داخل گرفته بودن مطلع شدن. جونگین با نگرانی بیش از اندازه ای به صورت بکهیون نگاه میکرد که چطور دقیق شده و سعی میکنه یه کلمه رو هم جا نندازه. هر دو به قدری توی خانواده ی سلطنتی آموزش دیده بودن که بدونن کارشون مشکل اخلاقی داره اما چه کاری میتونستن بکنن وقتی بیشتر از رهبرشون نگران مردمن؟
ولیعهد جونمیون پیک شاهزاده لوهان رو که بهش لبخند میزد پر کرد: منتظر شنیدن خبر های خوبتم.
شاهزاده لوهان صورتشو از ولیعهد برگردوند و با دو دست اون پیک رو سر کشید. بعد از برگردوندن پیک روی میز با لحنی پیروزمندانه اعلام کرد.
لوهان: سرورم، دستورتون همونطور که خواسته بودین ابلاغ شد و صبح امروز به من اطلاع دادن که با موفقیت انجام شده.شاهزاده بکهیون هنوز ارفت و آمد های پنهانی و بیش از حد شاهزاده لوهان در عجب بود.
جونمیون: هنوز نمیتونیم مطمئن باشیم که کاملا موفق شدیم. باید تا گزارش رسمی دولتی صبر کنیم.
لوهان: گروهی که به چونگجو رفته بودن به سرپرستی مستقیم مدیر سفیر اونجا بودن. اونا تا زمانی که روستاییا آب رو توی خاکشون ریختن همه چیز رو زیر نظر داشتن.
پیک توی دست جونمیون تکونی خورد: مدیر سفیر؟
شاهزاده لوهان با بی میلی هویت سفیر رو تایید کرد: بله. هم اکنون یکی از قدرتمند ترین افرادی که به وفادارانمون پیوستن سفیر اوه هستن. کار رو به ایشون سپردم و به خوبی از پسش براومدن.
جونمیون لبخند تلخی زد: که اینطور... به فرد معتمدی سپردی برادر کوچولوم. با اولین ماموریتت برای بازگشت امپراطوری درخشیدی.
شاهزاده لوهان خندید: ممنونم ولیعهد. هر چیزی برای خدمت به شما باشه انجام میدم.
وقتی شاهزاده بکهیون با ناراحتی از در فاصله گرفت جونگین بی اختیار دنبالش کرد. در حالی که هنوز برای شنیدن ادامه ی جملاتشون مشتاق بود اما ترجیح داد همراه برادر دوم از اون اتاق دور بشن و به جای حرص خوردن از رفتار برادرای دیگه، چاره ای برای قلباشون پیدا کنن که از این بی رحمی و سهل انگاری به درد اومده بود. شاهزاده بکهیون راهشو از بین درختا و تخته سنگ های بلند به سمت اتاق عبادت برد و همونجایی که میتونست بدون دیده شدن به تمام حیاط شرقی معبد چشم داشته باشه نشست.
ESTÁS LEYENDO
Damnation of the Mumpsimus
Ficción históricaممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...