عابد و زاهد چندین ساله ای که گوشه ی سلول زندون قصر تنها شده بود سعی میکرد اذکار دینی رو به خاطر بیاره و روحش رو آروم کنه. اگه بُعد روحانی چانیول میتونست قدرت اراده اش رو حفظ کنه و طاقتش رو تا آخرین لحظه نگهداره، دردهای جسمانی قابل فراموشی بودن. چهارزانو و با چشمای بسته طوری به سمت پنجره ی کوچیک اتاقک محبس نشسته بود که تابش مهتاب رو روی ذهنش احساس کنه و افکارش رو به دنبال بزرگی منبع آرامش شبانگاه بفرسته. جز صدای سوختن سر مشعل های پشت سرش که نگهبان ها هر از چند دیقه میوردن و با روشنایی شعله بهش سرکشی میکردن و نوازندگی جیرجیرک های پشت دیوار هیچ چیز نظم ذکر گفتنش رو بهم نمیزد.
فرمانده پارک از بچگی یاد گرفته بود که همیشه راضی به سرنوشتی باشه که الهه های ته گوک براش مقدر کردن و این یعنی چه اوقات فراغ بالی باشه و چه روزگار بلا زده ی دردآور؛ اما این بار برای نجات دعا میکرد. اگه تا آخرین نفسی که از ریه هاش خارج میشه دست یاری بهش نرسه پس با لبخند دنیا رو ترک میکنه اما کاش تا اون لحظه میتونست از این مخمصه آزاد بشه و به راه هدف جدیدش برگرده. خیلی نزدیک بود؛ نزدیک دستای شاهزاده ای که یه عمر برای احساسی که بهش داشت خودخوری و توبه کرده بود. خدایان تصمیم گرفته بودن بهش ارفاق کنن و معجزه ای که روزها و ماه ها به درخواستش نشسته بود برآورده کنن.
ولی ناگهانی اونو دور کرده بودن. انگار الهه ها باهاش شرط بسته بودن که معجزه اش رو برآورده کنن و بعد مجازات عشق ممنوعه اش روی جونش نازل بشه. چانیول تسبیح چوبی خیالی رو توی دستای خالیش میگذروند و التماس میکرد که این آخر راه ناامید کننده ی فرمانده پارک چانیول و شاهزاده بیون بکهیون نباشه. از وقتی که سر و صدای بازگشت شاهزاده ی تبعیدی به پایتخت شهر رو پر کرده بود کمتر به سراغش میومدن؛ گرچند که قطعی بودن حکم امپراطور در مورد نهایت کارش هم بی تاثیر نبود. میتونست قسم بخوره برای همه ی افرادی که بیرون از اون سلول انفرادی نگرانشن احساس مسئولیت میکرد؛ دختر عموی بی پناهش، دوست صمیمی همیشه در سفرش و حتی بانوی اعظم جیسو که بعد از رفتن چانیول احساس شکست و گناه میکرد.
صدای قدم هایی که یهو پشت دیوار جمع شدن طبیعی به نظر نمیومد. چانیول چشماشو باز کرد و سعی کرد تمرکز کنه چون احتمالا کار بهتری به جای بی خوابی نداشت. سربازایی که مدام توی محوطه ی کاخ میچرخن هماهنگ و منظم رژه میرن و تعداد کفشایی که زمین رو میکوبن خیلی بیشتره اما این صدا خیلی بهم ریخته و محتاطانه بود. چند لحظه ای خاک زیر اون کفشا خورد شد که باز صدا رو به خاموشی رفت. بیرون از زندون چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ چانیول به سمت راهرو برگشت. سربازی که با مشعل فضا رو روشن میکرد به سمت سلولش قدم میزد. به دیوار تکیه داد و سرشو پایین انداخت. ترجیح میداد فعلا چیزی نگه چون شاید اون صدا فقط یه تصور از افکار خسته اشه.
طولی نکشید که که دو مرد چابک و سیاه پوش از پشت به سرباز نگهبان نزدیک شدن و با یه ضربه ی فنی اونو بیهوش روی زمین خوابوندن. مشعل رو از دستش گرفتن و توی هر سلولی رو سرک کشیدن. اومده بودن کسی رو ببرن و چانیول از رفتارشون مطمئن بود. انگار از بیرون هم چند نفری منتظرشون بودن و مدام علامت میدادن که زودتر کار رو انجام بدن. یکی از اونا پوشش صورتش رو کنار زد و آروم گفت: هیونگ نیم! چانیول فکر میکرد این تصادف حتما یه اشتباهه و انگار شکنجه هایی که دیده روی قدرت تشخیصش اثر گذاشته. توی اون ظلمات هم هیچی معلوم نبود که بخواد نظرشو تایید یا رد کنه. دوباره صداش کردن: کجایی؟ و این بار چانیول معطل نکرد تا خودشو نشون بده چون شاید اونا هدیه ی نجات بخش خدایان بودن.
چانیول: اینجا! آخر راهرو!
دو مرد به سمتش دوییدن و بعد که با نور بهش نزدیک شدن چانیول با شناخت چهره ی پسرعموی کوچولوش یکه خورد. یونگین بدون ابراز خوشحالی از دیدار اون مقامی که میترسید برادرش اونو به فنا داده باشه کلیدهایی که از نگهبان ورودی کش رفته بود توی قفل فلزی امتحان میکرد.
جیمین: هیونگ نیم تو زنده ای!
چانیول با احساسات درهم آمیخته ای پرسید: اینجا چی کار میکنی پارک جیمین؟! اونم با این سر و وضع!
جیمین: داستانش طولانیه! سر فرصت کامل برات میگم. میتونی بدویی؟
چانیول: فکر نکنم... ولی میتونم روی پاهای خودم بایستم و راه برم. هنوز فرصتی برای آزمایش حدود آسیب دیدگیم نداشتم.
جیمین: پس تو میتونی به ما تکیه کنی. اگه از حیاط پشتی بریم خطر کمتری داره درسته؟
یونگین که هنوز مشغول بود گفت: از عمارت شاهزاده ها میریم. خیلی وقته خالیه. احتمالا جز چندتا نگهبانی که از اموالش محافظت کنن چیزی نمونده.
چانیول: شاهزاده یونگین؟
یونگین بالاخره قفل رو باز کرد و در رو کنار کشید تا دستشو به سمت چانیول دراز کنه: بهتره زودتر از اینجا بریم. بهم اعتماد کن.
چانیول سری تکون داد و به پاهاش فشار آورد تا در سریعترین حالت ممکن دنبالشون بره. بیرون از زندون و جایی که به رفت و آمد سربازا دید داشت دو نفر دیگه هم از این افراد سیاه پوش بود که فرمانده پارک قطعا هیچ ایده ای درمورد هویتشون نداشت. یونگین و جیمین زیر بازوهای چانیول تکیه شدن تا بتونن سریع از محل تهدید دور بشن. تهیونگ منتظر موند تا جونگکوک تیری که نامه ی یونگین بهش بسته اس رو به در زندون بزنه و اون پسر سریع و دقیق از پسش براومد. با اینکه لبخند افتخارآمیز تهیونگ از زیر پارچه ای که صورتش رو میپوشوند مشخص نبود اما جونگکوک از حالت نگاه مربیش میتونست رضایت رو حس کنه. با قدمای تند دنباله ی راه رهبرشون رو گرفتن تا همه با هم از قصر خارج بشن.
یونگین همراهانش رو تا دیوار کوتاهی که به باغ پشتی میخورد و بعد از اون آزادی بود هدایت کرد و ازشون خواست که هر چه سریعتر به محل امنشون برگردن. با اینکه تهیونگ نگران بود که الآن کجا میخواد بره و دیده شدنش میتونه به قیمت جونش تموم بشه یونگین بهش اطمینان داد که زود برمیگرده چون فقط جواب یه سوال رو باید بررسی کنه. چون اگه اینو ندونه شاید نمیتونه برای انقلابشون تصمیم گیری کنه. به هر حال اون سه برادر کوچیکتر فرمانده پارک رو از گوشه و کناره ها گذروندن و همونطور که یونگین براشون توضیح داده بود عمل کردن تا بالاخره از محوطه ی کاخ خارج شدن.
یونگین میخواست با چشمای خودش ببینه چیزی که بهش فکر میکنه چقدر درسته. افترایی که بانو جیسو به امپراطور و فرمانده ی ارشد میزنه چقد صحت داره و اینکه همه ی این بی رحمی ها و تصمیمات عجولانه ی دربار واقعا نشات گرفته از کنترلیه که هوسوک روی یونگیل داره یا نه. خودش هم دقیقا نمیدونست چطور باید اینو متوجه بشه اما راه اتاق امپراطوری رو در پیش گرفت. برای امنیتش همیشه باید شمع اتاقش رو روشن میذاشت و به همین دلیل شاید چیزی به نسبت بقیه ی قصر که توی تاریکی شب غرق شده، قابل رویت بود. حتی تحمل دیدن هوسوک رو نداشت و از اونجایی که هدف اصلیش رویارویی با یونگیل بود قرار گذاشت بعد از چک کردن اتاقش برگرده و جای دیگه ای نره.
از کنار ساختمون ها گذشت و از کنار نزدیکترین دیواری که نقطه دیدگاه خوبی بهش میداد سرک کشید. همونطور که حدس میزد شمع روشن بود و سایه های داخل اتاق به وضوح نمایان میشدن. یونگیل هنوز بیدار و روی صندلی پشت میزش نشسته بود. عجیبه که اون ساعت هنوز خواب نباشه چون تحمل بی خوابی رو نداره. یونگین شک داشت که برادرش توی سه ماه انقدر تغییر کرده باشه. سایه ی دومی به سمت یونگیل رفت و نزدیکش ایستاد. یونگین با دقت بیشتری به در کاغذی خیره موند. یونگیل از جاش بلند شد و اون یکی سایه رو با خودش ادغام کرد. اون تندیس سایه روشن حتما یه آغوش بود؛ این تنها راه یکی شدن دو سایه اس.
یونگین چند قدمی جلو رفت چون کنجکاوی توانایی اینو داشت که تحملش رو از بین ببره. زاویه ی دیدش رو تغییر داد و به جای نگاه کردن از در، پنجره رو انتخاب کرد. نیمرخ سایه ی دومی که یونگیل رو انقدر محکم به خودش چسبونده بود آشنا ترین تراش اعضای صورت رو داشت. چطور ممکن بود همون لحظه ی اول نتونه نیمرخ هوسوک رو تشخیص بده وقتی چندین و چند سال شبانه روزشو باهاش گذرونده و انگشتاشو به نوازش روی تک تک اون عضوها کشیده. یونگین دردش رو توی عمقی ترین قسمت قفسه ی سینه اش حس کرد و بدون اینکه توضیحی بخواد به سرعت از اونجا دور شد. همون راهی که به افرادش گفته بود در پیش گرفت و بعد از خارج شدن اسبش رو پیدا کرد که به مقرش برگرده.
در طول راه، باد تونست اشک هایی که مثل آبشار صورتش رو پر کرده بودن خشک کنه. یونگین مطمئن بود سرچشمه ی همه ی ظلم هایی که بعد از رفتنش اتفاق افتاده هوسوکه. چرایی این بی وفایی به عهدشون رو نمیدونست و شاید اصلا بهتر بود که نمیخواست بدونه. تنها چیزی که الآن اهمیت داشت برانداختن خانواده ی سابقش از حکومته. بعدا میتونه وقتی اونا رو به زانو دراورده ازشون بپرسه که این همه ناحقی برای چی بود و کدومتون رو خوشحال میکرد. شاید به قدری براش مهم بود که حاضر میشد با فرمانده پارک به مشورت بشینه با اینکه پیشینه ی رابطه اشون خیلی خوب نبود.
وقتی یونگین به پناهگاهشون رسید جونگکوک بدو به سمتش اومد: هیونگ! این فرمانده اصلا نمیذاره مداواش کنیم. مدام میگه بذارین برم!
یونگین پارچه رو از روی صورتش برداشت: کجاس؟
جونگکوک که دنبال یونگین راه میرفت جواب داد: خواستیم ببریمش توی یکی از خیمه ها ولی اصلا رضایت نمیده. میخواد زیر آسمون بمونه. فقط جیمین هیونگ تونست چند دیقه ای باهاش حرف بزنه و یکم آرومتر بشه. نه آب میگیره از دستمون نه غذا!
یونگین سری تکون داد و به سمتی که جونگکوک اشاره کرد رفت تا چانیول رو ببینه. به محض روبه رو شدن با هم هر دو ایستادن و به هم تعظیم کردن. جیمین با اشاره ی یونگین اون دو تا رو تنها گذاشت اما سه برادر کوچولوی یونگین هنوز از دور مراقب اون دو بزرگوار و صحبت هاشون بودن. یونگین و چانیول روی تنه های مرده ی درخت نشستن.
چانیول با جدیت گفت: با اینکه بی نهایت از کاری که در حقم کردین ممنونم اما هنوز درک نمیکنم که چرا اصلا به این نتیجه رسیدین. گمون میکنم با این عمل مخالفتتون رو به وضوح به برادرتون اعلام کردین و دیگه نیازی نیست تا منو باز اسیر کنین. میتونم قول بدم که دوباره به دستشون نیوفتم.
یونگین: فرمانده پارک باید بدونین که کاری که من کردم در وهله ی اول بخاطر خود شما بود و نه رابطه ی من و برادرم. درسته که قبلا زیاد فرد مذهبی نبودم اما الآن به ایمان کامل رسیدم و با توجه به شناختی که دارم چنین رفتاری در حق شما هرگز نمیتونه توجیه پذیر باشه. برادرم احتمالا حدود تعصب رو از دست داده و با نادونی دست به دادن چنین حکمی برده. ما هرگز نمیخوایم شما رو اسیر کنیم فرمانده پارک فقط میخوایم باهاتون صحبت کنیم.
چانیول تمرکز کرد: در چه موردی؟
یونگین: مطمئنم که امپراطور هیچ وقت اذعان نکرده واقعا چرا من رو تبعید کرده.
چانیول: میگفتن مطرود شدین که خب با دونستن پیشینه ی اعتقادی شما بعید به نظر نمیرسید.
یونگین: سرپوش خوبی بود اما چیزی که واقعا به ایشون اعتراف کردم اصلا ربطی به اعتقاد شخصیم نداشت. برادرم همیشه به نسبت نشونه هایی که توی معبد میدید یا توی آسمون اتفاق میوفتاد تصمیم گیری میکرد و هر حکمی که به انجام میرسوند فقط پایه ی دینی و مذهبی داشت در حالی که میتونست خیلی از مسائل رو منطقی و با علمی که داشت حل کنه. روی دانش چشماشو بسته در صورتی که میدونین این طرز رفتار نتیجه های خوبی به دنبال نداره.
چانیول بی تعارف گفت: بله کاش همونقدر که ولیعهد جونمیون به فکر اصلاح دانسته های خودشون بودن ایشون هم چنین روندی رو در پیش میگرفت نه اینکه کشورو رو به افول ببره.
یونگین: متاسفانه اینطور نیست اما بعد از مدتی متوجه شدم نه تنها ایرادی پیش نمیاد بلکه تمام تصمیم گیری ها درست و به موقع به نظر میرسیدن. انگار علائم الهی بیش از حد و غیر طبیعی دقیق بودن. ما میدونیم که ستاره ها برای نمایش یه مفهوم خدایی ممکنه چندین ماه زمان ببرن تا نقشه ی آسمون رو تغییر بدن. بخاطر همین بود که به معبد مشکوک شدم و به جای اینکه خودم رو با اذکار و ادعیه مشغول کنم به دنبال سرنخ گشتم.
چانیول: میخواین به خدایان تهمت نقص وجودی بزنین؟!
یونگین: هرگز چنین قصدی نداشتم اما فهمیدم چیزی که به ما علامت ها رو نشون میده یه الهه ی واقعی نیس و یه انسانه. فرمانده پارک من اشتباهات زیادی توی مسیر انقلاب سال پیش داشتم و یکیش دنبال کردن شاهزاده ها به منظور قتلشون بوده. کاملا درک میکنم که از این بابت من رو یه فرد منفور ببینین اما من کسی بودم که بدون شک میدونستم اون چهار شاهزاده زنده ان. فقط باید پیداشون میکردم. اونا توی معبد پناهنده شده بودن و هنوز کشور رو تحت کنترل خودشون داشتن. این یعنی انقلاب خاندان مین عملا بی فایده بود.
چانیول: بعد از فهمیدن این، باید معبد رو قدم به قدم میگشتین و جنازه ی سرورانم رو تقدیم برادرتون میکردین! این هدف والای شما بود؟!
یونگین: بله همینطوره اما وقتی که من به برادرم گفتم که به چنین نتیجه ای رسیدم در حالی که تمام مدتی که عنوان شاهزادگی روی اسم من بود، اون فقط به تهمت بی خدایی زد و بعد از شکنجه تبعید شدم. اون موقع من ذره ای به خدایان اعتقاد نداشتم. اونا توی مخیله ی من حقیقی نبودن و من از هر چیزی که نشونه ای از اونا میداشت متنفر بودم اما بعد...
BẠN ĐANG ĐỌC
Damnation of the Mumpsimus
Tiểu thuyết Lịch sửممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...