۳۱. فرفره ی حصیری زغالی شده عمو جان!

68 20 10
                                    

استاد و شاگردی که توی اتاق پشتی حجره ی آهنگری پناه گرفته بودن سعی داشتن با وجود صدای گوش خراش و بلند سنگی که فولاد رو میتراشید درسشون رو بخونن. کار بهتری برای گذران وقت هنگام صبر کردن برای اتمام ساخت شمشیر وجود نداشت که عامه پسند اخلاق قهرمان غریبه باشه. با اینکه وجود یونگین هر روز مردم رو به مغازه ی تهیونگ میورد اما ترجیح میداد زیاد خودشو توی آفتاب نشون نده و به جاش برای هواخوری شب ها و زمانی که بازار تقریبا بسته اس بیرون بره. توجه معلمی که به دانش آموزش الفبا رو آموزش میداد و ازش میخواست اونا رو با یه تیکه زغال روی پارچه های کهنه بنویسه مدام به سمت کودکی جلب میشد که گوشه ی اتاق مشغول بازی با یه کلاف چرم بود.

یونگین از تهیونگ که هنوز هم با بی حوصلگی ازشون مهمون داری میکرد ممنون بود که دو تیکه زغال از تنورش بهشون بخشیده. جونگکوک هم عادت کرده بود که به طعنه های تهیونگ واکنش های پرخاشگرانه نشون نده و در عین حالی که صبح ها به انجام کارای آهنگری کمکش میکرد بعد از اینکه شنید بالاخره میتونه خوندن و نوشتن رو یاد بگیره اونو ناخودآگاه بغل کرده بود و چشمای خمار آهنگر کیم بعد از مدت ها یکم گشادتر شده بودن. یونگین که حالا یکی از لذت های دروان فرهیختگیشو بازیابی کرده بود میتونست توی چشمای جونگکوک بازم موج زندگی رو ببینه که چطور به جوش خروش افتاده و میتونه از خیلی خاطرات دردناکش برای فعلا صرف نظر کنه.

بالاخره دلیلی برای جونگکوک ساخته بود که بتونه جبران کننده ی زحمات پرستارگونه اش باشه. بعد از ناهار مختصری که پسر کشاورز درست کرده بود و چهار نفرشون مرد و مردونه خورده بودن زمان عصرشون رو به ادامه ی فعالیت های اوقات فراغت میگذروندن. جونگکوک خطی عمودی کنار حرف ناقص کشید و به یونگین نگاه کرد تا براش اصلاح کنه اما خط سیر شاهزاده هنوزم روی پسر بچه بود.

جونگکوک: هیونگ؟

یونگین زود سرشو بر گردوند: حواسم بهت هست... فقط نگرانشم.

جونگکوک: حسودی نکردم که... حقیقتش منم نگرانم... پدرش که مرده اما مگه مادر نداره؟

یونگین: نمیدونم... تهیونگ شب ها اونو با خودش میبره خونه. شاید مادرش اونجاس.

هر دو مکثی کردن و خواستن دوباره به کار خودشون برگردن اما غوغایی که بیرون از مغازه شدت میگرفت کنار صدای تراشنده ی سنگی دیگه به هیچ عنوان اجازه نمیداد که تمرکزی باقی بمونه. ترس برادرزاده ی بی گناه آهنگر، یونگین رو مجاب کرد بلند شه و دنبال تهیونگ بگرده تا شاید بتونه توضیح بده چه اتفاقی در حال افتادنه. از اونجایی که ممکن بود سربازا برای پیدا کردنش شهر رو زیر و رو بکنن کمی اضطراب آور بود که به تنهایی از مغازه بیرون بره. هنوز خیلی کار مونده بود که نیاز داشت برای انجامشون آزاد بمونه. از اتاق بیرون رفت و توی مغازه رو نگاهی انداخت. تهیونگ با شمشیر سوخته ای که نیمه تراشیده اس کنار نرده های در ورودی به تماشای مردم ایستاده بود.

کلاه حصیریشو از دست جونگکوک که براش تا دم در اتاق آورده بود گرفت و بعد از به سر کردن بیرون رفت. بی عجله کنار تهیونگ باقی موند و قبل از پرسیدن سوالش چند لحظه ای جمعیت رو به افزایش رو نگاه کرد که صداشونو به اعتراض بلند کرده بودن. از اینکه سربازی بینشون راه نمیرفت آسوده تر شد. کاش میشد تا قبل از غروب ساکت بشن و درس جونگکوک رو ادامه بده چرا که توی اون لحظه هیچی براش انقد اهمیت نداشت و کاری هم بیشتر از دستش برنمیومد.

تهیونگ به کنایه پرسید: از کنجتون بیرون اومدی؟ خوش میگذره پانجو؟
حتی نمیدونست انتظار چه جوابی رو داره اما فقط بدخلقی کرد.

یونگین: به لطف تو عالیه. تا قبل از این صداها کار خودمونو میکردیم.

تهیونگ: فکر میکنی برای تو اومدن؟

یونگین: اگه اینطور بود چنین داد و بیدادی راه نمینداختن. من اخلاق سلطنتی رو میدونم.
البته اونقدرا هم مطمئن نبود ولی اینو از آهنگر پنهان کرد.

تهیونگ: اشتباه هم نمیکنی، موذیانه میان و با چرب زبونی انتظاراتشون رو از چهارتا آدم بیسواد بیان میکنن. کلمه های قشنگ میتونه خیلی موثر باشه. حداقل برای قصر که مفید بوده که کلی هدیه گیرش بیاد. یه جور سواستفاده نیست؟ به هر حال تو که دیگه جزوشون نیستی... این یعنی یکم یاد گرفتی با ماها چطور حرف بزنی؛ نه؟ دستت از کمک هم کوتاهه...

یونگین: من یاد گرفتم ساده حرف بزنم اما کار آسونی نبود. وقتی میبینی که با دانسته هات نمیتونی کمکی به مردم بکنی و اونا فقط پول و مقام تو رو به رسمیت میشناسن توی دلت زجر میکشی. اتهامی به من تنها وارد نیست چون تو هم مثل بقیه حرف نمیزنی. انقدری که با نماینده های دولتی چونه زدی و اونا ازت خدمات خواستن که زبون تو هم تغییر کرده.

تهیونگ تک خنده ای زد: آره و این باعث میشه همه فکر کنن بخاطر ارتباطاتی که با حکومت داشتیم جد اندر جد باسوادیم!
و نفسشو با صدا بیرون داد: صبح زود که بازم کوچولو رو برده بودی گردش تاجرای مینگ رو دیدی؛ مگه نه؟

یونگین: یه کاروان بزرگ امروز صبح خیلی زود رسیده بودن. هنوز هوا تاریک بوده که توی بازار اتراق کردن.

تهیونگ به سمت حجره برگشت: آره همونا... تمام محصولاتی که روی دست آهنگرا و نجارا انباشته شده بود به قیمتی بالاتر از قیمت دولتی خریدن. درسته که قیمت خرید اون مینگی های حقه باز قیمت اصلی سلاح ما نبود ولی به نفع بازاریا میشد. یهو همه ی انبارا خالی شدن و شاید اگه صبح بیشتر توی مردم گشته بودی میفهمیدی که برای جشن برنامه ریزی میکردن. عجیبه... از جشن گرفتن خسته نمیشن.

یونگین به دنبالش داخل رفت و روی سه پایه ی چوبی کنارش نشست. تهیونگ پاشو روی پدال چوبی سنگ گذاشت و شروع به زدن کرد تا اونو به چرخش بندازه.
تهیونگ: ولی ظهر از هانیانگ نامه ای رسیده بود با امضای وزیر اعظم که خواسته در خزانه رو ببندن و جز فروشی که باعث میشه پول به خزانه وارد بشه تبادل مالی رو قطع کنن. این در صورتیه که حالا آهنگرا میتونستن مواد اولیه ی بیشتری با سهمشون بخرن و حالا که طمع تجارت پرسودتر زیر دندونشون رفته معترضن. طی ابلاغیه ای که نامه رسون پایتخت توی میدون اصلی خونده این تدبیری برای بهبود تعادل خرید و فروشه.

یونگین: اگه همه ی محصولات فروخته شده باشن چیزی باقی نمونده که بخواد باعث درآمد بشه و تعدیل اتفاق نمیوفته.

تهیونگ نوک شمشیر رو با ظرافت به سنگ زبر نزدیک کرد و بعد از تراش کوچیکی دوباره بررسی رو از سر گرفت تا ببینه به نتیجه ی دلخواهش رسیده یا نه.
تهیونگ: فعلا همه رو به ذخایر شخصیشون معطوف کردن تا کمک های مالی از خزانه ی قصر برسه. حسابدارای اداره ی مرکزی در رو به روی همه ی مردم بستن و بلوایی که میبینی بخاطر اینه.

یونگین: ولی این هماهنگی شبیه یه توطئه اس... اما با ذهن جور درنمیاد.

تهیونگ: معمولا همه ی ساکنین اینجا همینو میگن... منطقی نیست... اما با تصور اینکه شاهزاده ای مثل تو این عقیده رو داشته باشه باید بیشتر از بار های قبل ترسید.

یونگین: من بینشون بودم، از خودشون بودم، من طرز فکر همه رو از جمله وزیر اعظم میدونم و این برای من ناشناخته اس... ممکنه همه اشون به اندازه ی کافی مردم دوست نباشن اما هیچ وقت چنین تناقضی رو بوجود نمیارن. خبری توی هانیانگ هست که ما نمیدونیم. تصمیمات دو جبهه گیری متفاوت دارن و حتی اگه هر دو برای حل مسئله ارائه شده باشن کنار هم ترکیب مضری رو میسازن. درست مثل این میمونه که ما دو دولت متفاوت داشته باشیم!

دو دولت متفاوتی که ناگهان یونگین رو به یاد کتابش انداخت. پس حدسی که به اندازه ی یه نظریه قبولش داشت به حقیقت پیوسته بود. اون چهار شاهزاده ای که توی انقلاب سال پیش از دستش فرار کرده بودن و توی معبد پناهنده شدن دارن جنبش های ضد دولتی انجام میدن که بتونه یونگیل رو ضعیف کنه و بازگشتشون رو راحت تر. پس شاید مسموم شدن عمدی زمین های چونگجو و حمله ی مانچوری ها هم از پرتوی نقشه های خاندان کیم و بیون باشه؟ یونگین از حال برادر دو قلوش حسرت خورد و آرزو کرد حتی اگه جون یونگین براش مهم نیس و حتی اگه دیگه نمیخواد برگرده و ببینتش حداقل اون چند صفحه رو بخونه تا خودشو نجات بده! کاش هوسوک بهش یادآوری کرده باشه!

با حرصی که خورد یهو بلند شد و کلاهشو به سمت اتاق پرت کرد. تهیونگ پاش رو از روی پدال برداشت تا حال یونگین رو برانداز کنه. جونگکوک با حرکت فرفره وار حصیر بافته از اتاق بیرون رفت و اونو از روی زمین برداشت. غبار مختصری که به چشمش اومد با دست پاک کرد و با همون تعجب خاصی که توی چهره ی تهیونگ هم مشخص بود به هیونگش زل زد. یونگین زهرخندی آغشته به بغض به لب آورد. این چه امید بیهوده ای بود که مدام به سمت قلبش میخزید؟ همونطور که توی چونگجو تصمیم گرفته و با دیدن گشت های دروازه ی پانجو به یقین رسیده بود دیگه هیچ وقت بند خوشحالیشو به اون دوتا نمیبست.

شاید فراموش کردن بیست و هفت سال زندگی کنار اونا هزینه ی گزافی داشته باشه اما حالا جونگکوک رو داره؛ یه خانواده ی جدید که خواهان محبت و حضورشه. کسی که برای اولین بار تکیه گاهش شده بدون اینکه بخواد دردها یا ضعفش رو بهش نشون بده و مهمتر از هر چیزی، بر خلاف اون دوتا فرد سابق، جویای شنیدن علمه که تا قبل از دیدن اون پسر کشاورز لذت این کار رو تجربه نکرده بود. قدمی زد و کنار شمشیر هایی که کنار دیوار ردیف شده بودن ایستاد.

انگشت اشاره اش رو روی زخم صورتش کشید و لعنتی گفت. برای همه ی دقایقی که با رویای انگشتای هوسوک بازی میکرد و رد لمسش رو روی خط عمیقی که یونگیل به انتقام اثرشو انداخته بود، میگرفت؛ از خودش و از وقتی که تلف میکرد خسته و متنفر بود. اصلا چرا از همون اول که خیال باطل یونگیل رو شنید و ایده ی انقلاب رو هضم کرد مخالفتی نداشت؟ مگه خودش برادرش رو نشناخته بود؟ یونگین سال پیش با شاهزاده ای که تبعید شده بود و بین سختی های مردم دست و پا میزد از زمین تا آسمون فرق داشت. گزافه گویی یونگیل اونو خام کرد که تصور کنه اونا واقعا توانایی بهتر کردن اوضاع رو دارن.

مگه ولیعهد جونمیون چه اشتباهی کرده بود که به تقلید از راه یونگیل انقدر قصد کشتش رو داشت؟ چه چیز واضحی! یونگین صورتشو مالید. چندین بار برای خودش تایید کرد که یونگیل فقط بخاطر غیر مذهبی بودن حکومت قبل چنین تصمیم عظیمی گرفته و درواقع موفق شده عملیش کنه. یونگیل برای امپراطوری ساخته نشده. برادری که ده دیقه ی ناچیز ازش بزرگتر بود نه شجاعت کافی برای روبرویی با مشکلات ملت رو داشت و نه علم کافی برای حل اونا و نه بنیه ی جسمی کافی که بتونه اونو در مقابل دوست و دشمن قوی نشون بده و امیدی به دل کسی بذاره. "باید از تخت پایین بیاد" جمله ای بود که نتیجه گرفت چون منشا همه ی تلخی های روزگار یونگین الآن فقط هم خون اصیلش بود.

از این به بعد اوقات فراغتش رو به سبکی پر میکرد که اسم قهرمان غریبه روی شهرتش بمونه و همراهی مردمی رو داشته باشه که واقعا به فکرشونه. اینطور میتونه اونو تا سر حد توقف قلبش بترسونه و بدون اینکه آسیبی بهش بزنه اونو کنار بزنه. اولین قدم این بود که توی حل مشکلات مداومت کنه و بعد از تجربه ای که توی چونگجو داشته و تمام بازمانده ها از وفاداران بهش محسوب میشدن کار سختی هم به نظر نمیرسید. همین حالا هم خیلی از افراد پانجو مریدش بودن. همین که یونگیل کناره گیری کنه اون شاهزاده ها رو هم پیدا میکنه و از سر راه برمیداره تا جون مردم رو وارد برنامه های شومشون نکنن.

دستای جونگکوک دور کمرش قفل شد: هیونگ چی شده؟! چطور انقد بی صدا گریه میکنی؟!

یونگین به حال کنونیش پرت شد و دستای سیاه جونگکوک رو دید که با التماس حال خوبش رو پس میخوان. اونا رو از دور کمرش باز نکرد و در عوض برگشت تا آغوش گرمی هم برای جونگکوک باشه. صورت خیسش رو تازه احساس میکرد که چطور با عصبیت افکارشو بیرون ریخته بودن.

یونگین: فردا... فردا میرم خزانه... من این مشکل رو حل میکنم.

تهیونگ شمشیر رو روی میز گذاشت تا دستکش های چرمش رو دربیاره: تلاشت ستودنیه قرمان غریبه ولی با این سر و وضع داخل راهت نمیدن.

یونگین: چطور میتونم برم داخل؟ من مهر شاهزادگیمو دارم.

تهیونگ نگاه عمیقی بهش انداخت: فردا قبل از طلوع آفتاب که میام کوره رو روشن میکنم برمیگردیم خونه ام. لباسای برادرم هست که... خب توی دولت بوده. اندازه ی جونگکوک میشن اما شاید باید برای تو یکم تنگ ترشون کنیم.

پسر بچه بدو بدو از اتاق بیرون دویید: لباسای بابا؟!

تهیونگ با غم کمرنگی که به ندرت توی چشمای شاهزاده میومد زمزمه کرد: به هر حال دیگه نیست که بپوشه...

ساعاتی از بامداد گذشته بود که یونگین جونگکوک رو از خواب بیدار کرد و ازش خواست قبل از اینکه با تهیونگ همراه بشن و بخوان دستی به لباسای برادرش بزنن حموم کنن. دو نفری از مغازه بیرون رفتن و در حالی هیچ کس توی اون حوالی نبود از حوضی که زیر آبشار کوچیک کنار مغازه در جریان بود استفاده کردن تا تنشون رو بشورن و زودتر از چیزی که ممکن بود اونا رو سرماخورده کنه از آب بیرون برن. همونطور که صبحونه ی مختصری میخوردن تهیونگ سر رسید و بعد از روشن کردن زغال هایی که توی کوره به انتظار شعله ها نشسته بودن سه نفرشون به سمت کلبه ای که تهیونگ اسم خونه روش گذاشته بود راهی شدن.

پیاده روی کوتاه و دلپذیر صبحگاهی خوابی که به چشماشون مونده بود شست. جونگکوک با دیدن کلبه ی تهیونگ تعجب کوتاهی کرد و در سکوت به یونگین اشاره داد که چقدر دوست داشتنیه. یونگین رفتار جونگکوک رو درک میکرد چون دونسنگ فقیرش هیچ ایده ای نداشت خونه ای بزرگتر از یه اتاق و آشپزخونه چطور میتونه باشه. میشد گفت خونه ی تهیونگ به لطف معاملاتی که با دولت کرده بود آراسته تر و بزرگتر به نظر میرسید. هنوز توی حیاط بودن که در یکی از اتاقا باز شد و خانمی با خجالت بیرون اومد. در سکوت تعظیمی کردن و تهیونگ چشم غره ای به زن هم خونه ایش انداخت.

مو های بافته ای که پایین و کنار گردنش بسته و به میله ی نقره ای مزین شده بودن نشون میداد که اون زن ازدواج کرده اس. احتمالا زن برادر تهیونگ باشه؟ به سرعت چند قدمی به سمت در رفت که ناگهان تهیونگ دستش رو گرفت و کنار کشید. طوری که به گوش دو مهمونش نرسه در گوشش غرید. یونگین صورتش رو برگردوند اما از واکنش جونگکوک هم مشخص بود که موقعیت چقدر معذب کننده اس. کاش یهو این بچه پیداش میشد و فضا رو عوض میکرد.

تهیونگ: شما وارد هال اصلی بشین. من الآن میام.

یونگین سری تکون داد اما هنوز صورت زن رو زیر نظر گرفته بود. میترسید و از چیزی که قرار بود از تهیونگ بشنوه هراس داشت. انگار چهار ستون بدنش به لرزه افتاده بود و بنا داشته تا قبل از رسیدن سه نفرشون از خونه بیرون بزنه. وقتی داخل رفتن و جونگکوک در رو پشت سرشون بست کنار پسر کوچولوی آشنایی که گوشه ای خواب بود نشستن و نگاه پر سوالشون رو بهم دوختن. یونگین کلاهشو رو به آرومی دراورد.

جونگکوک پچ پچ کرد: برای چی اونجوری کرد؟!

یونگین به بچه اشاره کرد و خواست در این مورد چیزی نگه. شاید اون طفل معصوم باید از وقایعی که بین عموش و احتمالا مادرش اتفاق میوفته بی خبر باشه. جونگکوک سرشو پایین انداخت و به صدای بیرون گوش داد. نامفهوم نبود چون آهنگر کیم کم کم داشت صداشو بالا میبرد و بی ملاحظه نسبت به گفتگویی که ممکن بود به گوش همسایه ها هم برسه معترضانه داد میزد.

- پس بالاخره قبول کردی؟! هنوز مگه چقدر از مرگ برادرم گذشته؟!

- خودتم میدونی که اون راضیه!

- تو بیخود میکنی این فکر رو درموردش میکنی! برادرم راضی نبود حتی چشم اون حرومزاده بهت بیوفته! اما حالا چی میبینم...؟ تو کفشای هدیه اش رو پوشیدی و حلقه ی یشمی رو دستت انداختی... تو دقیقا کاری کردی که بقیه ی زنای خراب برای بودن باهاش میکنن!

- ولم کن کیم تهیونگ! من تا آخر عمر اینجا نمیمونم... من و تو... ما دیگه بدون وجود همسرم هیچ صنخیتی با هم نداریم... زن خراب؟ حداقل اون یه حسابداره و قرار نیس بمیره!

- ولی اون بچه ی احمق با من صنخیت داره و قسم میخورم اگه دست اون پیرمرد خرفت بهش بخوره تو و اونو با هم میکشم! تو میخوای بری؟! برو! ولی برادرزاده ام پیش من میمونه! حسابدار بودنش یه بهانه اس. خودتم خوب میدونی که بزرگترین تاجر پانجوهه!

- نمیبینی چه افتضاحی به بار اومده؟! اگه خانواده اتون تسلیم حکومت نبود شوهرم زنده میموند و تجارتشو میکرد! اما شما کیم های کوفتی همش بسته به امپراطورین! اون پسر منه و حق داره یه زندگی خوب و مرفه داشته باشه!

- نه تا وقتی که من زنده ام! اون یه کیمِ کوفتیه و تربیتش با منه. تو نمیتونی روند نسل ما رو خراب کنی...

و سکوت دل گیر.

جونگکوک باز زمزمه کرد: چه پیچیده... بیچاره کوچولو... حتی اسمشم نمیدونیم هیونگ.

قبل از اینکه یونگین دهنش رو باز کنه تهیونگ داخل اومد و در رو به آرومی بست تا برادرزاده اشو که توی آرامش مطلقه بیدار نکنه. اینبار چهره اش به اندازه ی قبلا خونسرد نبود و جز قرمزی که روی صورتش رو میپوشوند رگای کمرنگ پیشونیش هم قابل رویت بودن. به سمت کشو های پشت بچه رفت و دو تا رو باز کرد. دسته ای رو به سمت یونگین گرفت و دسته ای دیگه به سمت جونگکوک تا ازش تحویل بگیرن.

تهیونگ: دیشب خودم به تخمینی که زده بودم تنگ کردم... احتمالا برای امروز کافی باشه. اگه خوب بودن میتونین ببرینشون.

جونگکوک بی معطلی و برای اینکه فراموش کنه تا چند دیقه پیش توی حیاط نقلی خونه چه خبر بوده بلند شد تا اونا رو امتحان کنه. اون هیچ وقت دستشو به ابریشم نزده بود چه برسه به اینکه تنش کنه و برای خودش ببره! یونگین هم به تبعیت از دونسنگش همین کارو کرد و بعد از دقایقی که مقابل آهنگر لباساشونو عوض کرده بودن آماده ایستادن. پوشیدن لباس هایی که بویی از اشرافیت داشتن برای جونگکوک گنگ بود برای همین هم تا کاملا مرتب بشه و پارچه به خوبی به تنش بشینه تهیونگ توی بستن چند گره و انداختن چند لبه روی هم بهش کمک کرده بود. یونگین مهری که با دست حکاکی کرده بود به بند لباسش آویزون کرد و دوباره کلاهش رو روی سرش گذاشت.

تهیونگ دست به سینه نگاهی انداخت: راضیم.
پسرکوچولو با صدای خوابالو ادامه داد: عالیه!

جونگکوک با ذوق گفت: تو هم بیا... تهیونگ هیونگ!
تهیونگ نگاه پرسشگرایانه ای به اون دوتا انداخت و با نگرانی به پسربچه خیره شد. یونگین جلوتر رفت و مثل عمویی که هر روز صبح اونو به گردش میبره بغل کرد و رو به آهنگری که نه نگفت ادامه داد: باهامون بیا آهنگر کیم.

***

پارتای این بوک طبیعتا نمیتونن کوتاه باشن یو نو؟
کم کم باید با پانجو خداحافظی کنیم...
ووت و کامنت چیزه...

Damnation of the MumpsimusOù les histoires vivent. Découvrez maintenant