۱۲. تو از پوست گندمی من آینده ی گندم ها را دیدی؟

105 31 17
                                    

سربازرس دو طی احضاریه ای که از قصر گیونگ بوک گونگ دریافت کرده بود بدون اینکه بخواد حدس و گمانی بزنه مطمئن بود وقت سفرش رسیده. جز صندوقچه ی چوبی کوچیکی که حامل وسایل شخصیش بود چیزی کنار نگذاشت و لباس رسمی مناسب مقام خودشو پوشید تا به خدمت امپراطور بره. ردای آبی رنگی که با کمربند پهنش به تن نیرومندش چسبیده، کنار کلاه لبه داری که با مهره ها و پر های همرنگ تزیین شده و چکمه هایی که خیلی عالی تمیزشون کرده بود ابهتی بیش از اون چیزی که چشم مردم رو به خودش جلب نکنه، ایجاد میکرد.

برای جونگین که با لباس مبدل از چندین متر دورتر تماشاش میکرد خیلی زیبا بود. با عجله ای که کیونگسو برای جلو بردن قدماش از اون استفاده کرد جونگین میدونست که امپراطور قصد داره بازم اونو راهی سفر چند ماهه اش کنه؛ این یعنی اون حتما تمام گزارشات رو خونده و برای راه حلشون چاره ای پیدا کرده. جونگین از کوچه های پی در پی اونو با راه میونبری که با اسب نمیشد طی کرد تا دروازه ی قصر پایید. نگاهی به اطراف انداخت و با مردم عادی مواجه شد که با تعجب بهش خیره شدن.

چقدر خوشحال کننده که هیچ کس صورت شاهزاده ها رو نمیشناخت! ژست محکم و راست قامت کیونگسو اونو به حسرت واداشت که چرا تا زمانی که میتونست و دستش بهش میرسید جذابیتشو بهش گوشزد نکرده بود تا توی دلش قند آب بشه و لبخند خجالت زده اشو با گونه هاش که صورتی میشدن ببینه. هنوز فرصت داشت تا برای یه بار دیگه کیونگسو رو ببینه و تا دروازه ی خروجی شهر دنبالش بره اما دلتنگی باز به قلبش چنگ میزد. متنفر بود که سربازرس محبوب حکومت رو با تصور اینکه شاهزاده اش مرده شبا به غصه مینداخت اما شاید برای هر دو بهترین تدبیر بود.

به سمت اتاق کوچیک سربازرس دو برگشت و داخل رفت. صندوقچه ی مسافرتیشو پیدا کرد و دستشو لای لباس پنبه ایش برد. به گفته ی ولیعهد الآن وقت نشون دادن علایمش به مردم بود و چه کسی بهتر از سربازرس دو که میتونه سریع پیگیر بشه و معنای حرفشو بفهمه. چرا جونگین کیونگسو برای رسوندن پیام دردناکش انتخاب کرده بود؟ قطعا جونمیون منظورش از تفهیم ملت یه مسئله ی خیلی گسترده تر و وحشت بار بود اما جونگین فعلا به دادن یه پیام ساده به کیونگسو قناعت کرد.

شاخه گندمی که گوشه ای از دونه های طلاییشو شب قبل با مشعل های معبد سوزونده بود دراورد و توی صندوقچه، روی لباسی که منظم تا شده و آماده ی رفتن بود، گذاشت. ریه هاشو از بوی خاطراتش قدیمیش پر کرد و بعد از اینکه دستی به دیوار ها کشید بیرون رفت. بدون عجله راهشو به سمت معبد کج کرد و حین راه رفتن سرشو پایین انداخته بود تا به قدماش نگاه کنه. دلیل انتخاب جونگین به قلب مهربونش برمیگشت. به جز سربازرس دو هیچ کس نمیتونست به داد مردم برسه و شاهزاده ی سوم قطعا دلش نمیخواست که بخاطر بازپس گیری حکومت، مردمشو به کشتن بده و ناله های عذاب دیده اشونو توی معبد بشنوه.

هیچ مقام دولتی الآن بیشتر از کیونگسو نمیتونست یه قهرمان باشه و زودتر از نیروهایی که شاهزاده لوهان در نظر گرفته بود به چونگجو برسه تا مانع خرابکاری بشه. کیونگسو منظورشو حتما میفهمید و مثل باقی مردم بیسواد و بی گناه زجه زنان به معبد نمیرفت تا وقتی دعا میکنه برادرش بکهیون رو ناراحت و دل شکسته کنه از اینکه چرا نمیتونه دست یاریشو به اونا برسونه. جونگین با کلافگی نفسشو بیرون داد و برای صبح فردا برنامه ریزی کرد؛ برای دیدار آخر این سفر سربازرس دو.

کیونگسو با سهولت وارد تالار امپراطوری شد و با دیدن مقاماتی که انتظارشو میکشن قدماشو با وقار بیشتری برداشت تا در نهایت مقابل امپراطور تعظیم کنه. زیرچشمی به جایگاه شاهزاده یونگین نگاهی انداخت. تنها مهره ی عاقل این حکومت تبعید شده بود! چه فاجعه ای بزرگتر از این میتونه اتفاق بیوفته؟! صورت جدیشو برای دیدار چشم های امپراطور بالا برد و خودشو بین وزیر کیم و فرمانده جونگ دید. امپراطور اصلا حال خوشی نداشت. اگه تا همین چندی پیش میتونست این مسئله رو پنهان کنه اما حالا برای هر کسی مشهود بود. کیونگسو بهش حق داد اما تقصیر هم به گردنش انداخت.

امپراطور یونگیل: خوشحالم که زود اومدی.

سربازرس دو: سرورم همه ی کتابای گزارش رو خوندین؟

وزیر کیم با لبخند جواب داد: بله من همه رو خوندم! بسیار دقیق و درست بودن. خوشبختانه هیچ مشکلی کشور رو تهدید نمیکنه.

سربازرس دو اخم ریزی کرد: ولی مطمئنم خیلی بهتره اگه عالیجناب هم خودشون یه دور همه رو مطالعه میکردن.

امپراطور یونگیل: من به وزیر کیم اعتماد دارم. مشکلی نیست.

سوکجین لبخند پیروزمندانه ای تحویل نگاه مردد کیونگسو داد. فرمانده جونگ که به دقت تک تک کلمات رو بررسی میکرد حالتی شبیه کیونگسو به خودش گرفته بود. از کی تا الآن یونگیل به وزیر کیم اعتماد تام داشت و میتونست به راحتی حرفشو قبول کنه؟ شاید چون سوکجین تنها کسی بود که همراه وجدان درونی یونگیل موافق تبعید کردن شاهزاده یونگین بودن.

تنها کسی که یونگیل رو برای مجازات برادرش همراهی کرده بود سخنان آتشین وزیر کیم بودن که روز بازپرسی جلوی همه ادا کرد. تا جایی که هوسوک به یاد می آورد یونگیل به هیچ کدوم از حرفاش اون روز اعتنایی نکرد اما استدلال وزیرشو بی چون و چرا پذیرفت. اگه سوکجین موفق شده با ندای درونی یونگیل که از قضا خیلی هم بی ثبات و ترسیده بوده، همراه بشه، حالا همه ی حرفاش سند محسوب میشدن؟

سربازرس دو: برای امر شما آماده و گوش به فرمانم سرورم.

امپراطور یونگیل: از اونجایی که همه چیز بر وفق مراده فقط میخوام که سفر دوباره ات رو شروع کنی.

سربازرس دو: اما سرورم دستوری برای...

امپراطور یونگیل: تدابیری برای رضایت بخشی خدایان اندیشیدیم. تو میتونی فقط وظیفه ی خودتو انجام بدی.

کیونگسو تعظیم کرد اما نگاه پرسشگرایانه ای به فرمانده جونگ انداخت. هر دوشون خوب میدونستن که مشکلاتی وجود داره که نیاز به حل و فصل دارن اما اعتقاد عجیب و سرسخت یونگیل نمیذاشت حتی حرفشونو کامل بزنن. شاید واقعا کارساز باشه اما انگار سردمدار مملکت حتی نمیدونست اون مشکلات چیا هستن! هوسوک همراه کیونگسو از تالار خارج شدن چون با یه اشاره و تعظیم کاری از پیش نمیبردن.

از پله های سنگی پایین رفتن و تا رسیدن به باغ کاخ سکوت کرده بودن. نه بخاطر اینکه کلمه های مناسب برای شروع مکالمه اشون رو پیدا نمیکردن بلکه چون حیاط قصر و تمام اطراف امپراطور تا ناحیه چندین اتاقی تالار، پر از ندیمه ها و خواجه هایی بود که سخن چینی میکردن و اخبار داخلی مامن امپراطور رو مشوش میکردن. با رسیدن به برکه ای که سطحشو نیلوفر های سفید و صورتی پوشونده بود گوشاشونو به آواز ملایم قورباغه ها و همخوانی جیرجیرک ها با پس زمینه ی بال زدن سنجاقک های اژدها دادن.

سربازرس دو بنا بر اینکه فردا باید به سمت شهر های کوچیک راهی میشد زودتر شروع کرد: امپراطور مطمئنا همه ی گزارشات من رو نخوندن. نباید به تاییدیه وزیر اعظم بسنده کنن. شما که خیلی به ایشون نزدیک هستین حتما بهشون گوشزد کنین که اگه شده حتما یه بار همه ی اونا رو بخونن.

فرمانده جونگ: مشکلی غیر از بحران بی آبی چونگجو و شهر های اطرافش گریبانگیر کشور شده که بیان نکردین؟

سربازرس دو: زمانی که مقابل امپراطور حاضر میشم و از سفرم براشون میگم تنها چیزایی که خیلی مهم هستن رو برمیشمارم. خیلی از مسائل جزئی تر هیچ وقت به زبون نمیاد و توی کتاب نوشته میشن. اگه بخوام همه ی اونا رو تعریف کنم چند شبانه روزی به شنیداری مداوم ایشون نیاز دارم. مثلا چندین هفته. اونوقت به جای ندیمه ی قصه گو، من باید هر شب بالای سر ایشون باشم تا همه چیز رو به طور کامل شرح بدم. بنابراین من همه چیز رو به دقت بیان کردم و توی گزارشاتم مکتوب کردم و هیچ گناهی متوجه من نیس.

فرمانده جونگ: حکومت قبل به قدری روی حرفای شما حساب میکردن که عملا خودشون رو از بررسی دوباره بی نیاز میدیدن. این دلیلی بود که جونتون به شما بخشیده شد.

سربازرس دو: ولیعهد و شاهزاده ی دوم همراه امپراطور پیر اولین کسایی بودن که گزارشات من رو کامل میخوندن بعد اونا رو به دست وزرا میدادن. اینجور دروغگویی هم بین افراد دربار بوجود نمیومد و همه میتونستن عاقلانه تصمیم گیری کنن.

فرمانده جونگ: دلتنگ اون دوران هستین؟

سربازرس دو صداشو بالا برد و در حالی که خیلی هم دلتنگ بود فریاد زد: اوهو! مراقب صحبت کردنتون باشین! امپراطور یونگیل به من اعتماد دارن و صحبت های من فقط از روی نگرانیه. شما قطعا خبر ندارین که توی شهر چونگجو هیچ پزشکی وجود نداره! میدونستین که توی شهر هیانجوبوک، شهری که لحظه به لحظه ثروتمند تر میشه، برده ها به بدترین شکلی مجازات میشن؟ به بیهوده ترین دلایل؟ چطور ممکنه بین کلماتم به ظلم موجود بین مردم و دادستان های ناعادل پی نبرده باشن؟! اما پانجو... هنرمندترین و متبحرترین آهنگران کشور اونجا مشغولن اما میدونستین که طی معامله با مینگ چقدر ضرر بهشون وارد میشه؟ هیچ تاجری توی پانجو سواد نداره تا از محاسبات سردربیاره! گذشته از همه ی اینا ما مدام توسط دولت های نیهون و مینگ رصد میشیم و آروم نگه داشتن مانچوری ها خیلی سخت شده. بعید میدونم هنگام حمله ی هر یکیشون موفق باشیم گارد سلطنتی رو به موقع برای نجات مردم برسونیم. نگهبانای شهر های کوچیکمون در اثر رفاه و عدم وجود هیچ خطری به تنبلی گرویدن و به جای حمایت از مردممون، ایراد های غریبی بهشون وارد میکنن. اگه به قدری قدرتمند بودم خودم همه رو حل میکردم تا خیال امپراطور راحت و آسوده باشه اما من فقط مامور مشاهده هستم و جز تحمل زجر هایی که خود مردم هم متوجهشون نیستن راهی جز ثبت و اعلام ندارم.

فرمانده جونگ چیزی برای گفتن نداشت اما یونگیل چطور این مسائل رو نادیده گرفته بود؟

سربازرس دو نفسی تازه کرد و ادامه داد: پس بله. همونطور که شاهزاده یونگین گفتن اگه اوضاع داخلی کشور به سامان باشه و قدرتمون رو حفظ کنیم مشکلی پیش نمیاد اما اگه واقعا به این مسائل رسیدگی کنن! جدای از راضی نگهداشتن خدایان ته گوک نباید همیشه به امید معجزه بشینیم. من طبق دستور امپراطوری فردا عازم هستم اما شما که خبر دارین و به گزارشاتم دسترسی هست پس ازتون خواهش میکنم با امپراطور صحبت کنین... اگه مقدور بود بدون حضور وزیر کیم.

هر دو به نشانه ی احترام تعظیم کوتاهی کردن و سربازرس دو به سمت خروجی، هوسوک رو بین صدای آب و ماهی های قرمز حوض تنها گذاشت. فایده ای نداشت که یونگیل ضعیف بنیان رو به حال خودش بذارن. اگه یونگین نبود تا اونو کنترل کنه و از انجام کارای بی فکرش جلوگیری کنه فرمانده جونگ باید افسارشو از دست وزیر کیم درمیورد و تا قبل از اینکه دیر نشده اونو از منجلاب خشم نه خدایان، بلکه مردم نجات بده؛ قبل از اینکه کسی تصمیم به پا خواستن نگرفته. هوسوک کم کم مسیر نقشه هاشو پیدا کرد و آماده بود تا از همون روز دست به کار بشه.

***

شاهزاده لوهان که خیلی زودتر از شاهزاده جونگین مخفیگاهشونو که پشت معبد بود ترک گفت با لباس های مندرس قاطی برده ها شده بود و از دسته به دسته ی دیگه کنارشون راه میرفت تا بدون ایجاد شبهه ای وارد عمارتی بشه که فرمانده ی نیرو های وفادارشون اونجا حضور داشت. بالاخره با دسته ی آخر تا داخل عمارت رفتن و بعد از اون که هر کس به دنبال انجام کار های اربابشون پخش میشدن بی صدا از بقیه جدا شد و به سمت اتاق اصلی رفت.

سفیر نیهون، اوه سهون، نماینده ی کشور جزیره ای همسایه، با آرامش تمام مشغول خوندن دستوراتی بود که از جانب امپراطور خودش براش فرستاده بودن که یهو در اتاق باز شد و موجود ریزی به سرعت داخل پرید. با ابرو های متعجبی که بالا رفته بودن به سمتش برگشت و با دیدن چهره ی آشنای اون فرد کوچیک لبخند نصفه ای زد. بلند شد تا به مقام بلند مرتبه ی شاهزاده ی چهارم عزل شده تعظیم کنه. لوهان که از ذوق سر از پا نمیشناخت لبخند دندون نماشو به رخ سهون کشید و راست مقابلش ایستاد.

شاهزاده لوهان: خیلی خوشحالم که هنوز توی کشورمون هستین! خیال میکردم با کشتی قبلی به کشورتون برگشته باشین.

سفیر سهون معذبانه جواب داد: خیر بنا به دستورات امپراطور تسوچیمیکادو موندنم ارجعیت داره.

شاهزاده لوهان: خیلی خوبه چون از جانب برادرم شاهزاده بکهیون براتون خبر هایی آوردم.

سفیر جاشو با شاهزاده عوض کرد و جایگاه بالاتر رو به اون داد تا بشینه و خودشم مقابلش ایستاد.

سهون: چه خبرهایی؟ تصمیم به اجرا کردن نقشه هاتون گرفتین؟

لوهان که دستاشو به میز تکیه داده بود جواب داد: بله همینطوره. اولین دستور برای بازگشت امپراطوری خاندان ما اینه که نیروهایی رو مخفیانه به شهر چونگجو و روستاهای اطرافش بفرستید تا توی خاک های کشاورزی سم بریزن و محصولات رو خراب کنن. این، سفیر اوه، اولین ماموریت شما به عنوان یه عامل وفادار به حکومت قبلیه.

سفیر: اما مطمئنین که...

شاهزاده لوهان: بله بله کاملا مطمئنیم! برای مردم چاره های دیگه در نظر گرفته شده پس نگران نباشین و کارتونو انجام بدین تا به محض بازگشت امپراطوری پاداش خوبی نصیبتون بشه.

سهون: منظورم از انجام دستور نبود. اون که به طور حتم انجام خواهد شد. چیزی که میخواستم بپرسم این که آیا شاهزاده بکهیون واقعا این دستور رو خودشون دادن؟

شاهزاده لوهان که تا حالا لبخند گشاده ای روی صورتش داشت اونو خورد و با عصبیت از روی صندلی بلند شد: به راستگویی من شک دارین؟ برای تغییرات بزرگ به فداکاری های زیادی نیازه سفیر اوه! این چیزی نیست که فقط ولیعهد مرحوممون گفته باشن! لطفا از توهماتتون بیرون بیاین و ایشون رو فراموش کنین!

سفیر سرشو پایین انداخت: منو عفو کنین شاهزاده. متوجه نبودم چی میپرسم.

شاهزاده لوهان صورتشو ترش کرد: جناب ولیعهد هیچ وقت راضی نبود شما مدام مزاحمت براشون ایجاد کنین و من تنها کسی بودم که از همون اول ورودتون به خاک این کشور همراهیتون کردم و تا الآن ارتباطم رو با شما که میتونستین برای کشور هیچ ارزشی نداشته باشین حفظ کردم. با این حال هنوز سنگ برادر ارشدم رو به سینه میزنین؟ چه چیزی باعث میشه چشمتونو روی محبت های من ببندین؟! در حال حاضر برادری که شایستگی امپراطوری دارن شاهزاده بکهیون هستن و ما همگی تحت تعلیم اساتید مشترک بودیم. پس بله شاهزاده بکهیون خودشون این دستور رو صادر کردن. لطفا به جای زاری برای ولیعهدی که یه ساله سوزونده شده خودتون رو به ولیعهد جدید ثابت کنین.

سفیر سهون تعظیم عمیقی کرد: همونطور که دستور دادین انجام میشه.

اون شاهزاده ی بی تجربه و پر سر و صدا که نمیدونست ولیعهد مجبور بوده بخاطر کشورش از رابطه ی پر نیازی که با سفیر داره چشم پوشی کنه. معلومه که رفتار جونمیون رو حفظه و مشخصه که شاهزاده بکهیون هیچ وقت این دستور رو صادر نمیکنه اما چی میشد به لوهان گفت وقتی فقط به این فکر میکنه چطور عشق حک شده ی ولیعهد سابق رو از دلش برداره و خودشو به جاش بذاره؟

قراردادی که بین جوسان و نیهون امضا شده بود از حکومت قبلی تا به الآن ثابت مونده بود اما امپراطور تسوچیمیکادو از سفیرش توضیح میخواست و مدام مفاد جدیدی به متن امضا شده اضافه میکرد تا با خاندان سلطنتی مین به تفاهم جدیدی برسه. دیرکرد خاندان کیم و بیون برای بازگشت به دربار میتونست باعث بشه سهون از دستور بعدی امپراطور کشور خودش بترسه و هر لحظه انتظار داشته باشه بیان جوسان رو اشغال کنن. جز ممانعت از حمله ی سربازای ژاپنی، سهون میخواست کشور مقدس محبوب قدیمیشو حفظ کنه پس به نیروهای وفادار مخفیانه پیوسته بود.

***

ووت و کامنت چیزه...

Damnation of the MumpsimusOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz