۳۲. دستای عموی آخر بوی پدرانه ای داره

74 18 18
                                    

سه جفت چکمه ی بلند و سیاهی که گل جاده های خاکی رو له میکردن ناخواسته قدم های زیادی از کفش های حصیری رو دنبال خودشون میکشیدن و تظاهرات خاموشی رو بوجود آورده بودن که از اعتراضات دیروز نظام مند تر و صلح طلب تر بودن. زمانی که مین، جئون و کیم از خونه ی آهنگر خارج شدن و فقط چهارنفر اعم از سه عمو و یه پسر بچه ی کوچولو بودن که توی بغل بزرگترین عموش جا خوش کرده بود. بعد از اینکه پاشونو از خونه بیرون گذاشتن و رداهای ابریشمیشون رو به دست باد دادن یه کلمه هم از مشارکت مردمی نزده بودن اما کی بود که قهرمان غریبه رو سر صبحی با اون کلاه حصیری نشناسه؟

در اصل دنبال کردن یونگین در حالی هنوز هویت حقیقیشو نمیدونستن فقط برای این بود که مواد اولیه ای برای خرید وجود نداشت تا کار روزمره اشون رو شروع کنن. اگه اون تونسته به مردم چونگجو کمک کنه شاید حالا که با صلابت به سمت مرکز شهر میره میتونه راهی هم برای حل مشکل اونا داشته باشه بنابراین از هر خیابون یا کوچه ای که چندین خونه و مغازه رو توی خودشون جا میدادن رد میشدن ناخودآگاه افرادی رو که گرسنه تر و نیازمند به تسریع بازگشایی خزانه بودن با خودشون همراه میکردن. طولی نکشید که آوای کفش های هماهنگ گوش اونا رو پر کرده بود.

احساسات جونگکوک لحظه به لحظه جریحه‌دارتر میشد و با اون عظمتی که پشت سرشون تشکیل شده بود انگار برای اولین بار جسورانه پاشو توی ماجراجویی گذاشته که میتونه سرد و گرمش کنه. تک تک افرادی که مسیرشون رو با سرعت یونگین همگام میکردن جونگکوک رو بیشتر به هیجان و شگفتی وامیداشتن. چطور یونگین و تهیونگ با خونسردی کامل به راهشون نگاه میکردن در حالی که پشت سرشون شلوغ و شلوغ تر میشد و بعضی ها هم چکششون روی شونه اشون و خنجر هاشونو توی دستشون گرفته بودن؟ مگه میرفتن میدون جنگ؟ جونگکوک نگاهشو روی صورت پنهان یونگین دقیق کرد. اون واقعا کی بود؟

برادرزاده ای که هنوز اسمشو نپرسیده بودن به اندازه ی کوچیکترین عموش ذوق زده و متعجب به نظر میرسید و هر دوی اونا مدام نگاهشون رو روی مردم میچرخوندن تا ببینن چیزی به چشمشون اومده واقعیه یا نه. وقتی که یونگین مقابل اداره ی مالیات و حسابداری ایستاد دروازه ی چوبی اون بسته بود و نگهبانا مقابلش سد ساخته بودن. حضور تهیونگ باعث شده بود که نگهبانا هم به شک بیوفتن و بخوان تا حدودی همکاری کنن. یونگین بچه ی کوچولو رو به دست جونگکوک داد و با صدای گرمی که هرگز سلطه جو نبود شروع به صحبت کرد تا شنونده های منتظر رو به آرزوشون برسونه.

یونگین: در رو باز کنین.

سرنگهبان جلوتر اومد و به سربازاش دستور داد همونطور نیزه هاشونو ضربدری جلوی دروازه نگهدارن: وزیر اعظم دستور دادن در رو به روی هیچ کس باز نکنیم.

فردی از بین جمعیت داد زد: ولی اون قهرمان غریبه اس!
و زنی دنباله ی حرفش رو گرفت: حتما میتونه کمکمون کنه! در رو براش باز کنین!
ناگهان صدای افراد بالا رفت و یونگین بدون چرخوندن سرش میدونست چه لشکری پشت اونا جمع شدن.

سرنگهبان که هول شده بود ادامه داد: باز هم نمیتونم در رو باز کنم. تنها برای ماموران دولتی و خاندان سلطنتی کنار میرم. قبل از اینکه چیزی شما رو تهدید کنه اینجا رو ترک کنین.

تهیونگ که تا اون لحظه با بی حوصلگی مکالمه رو دنبال کرده بود نگاهشو چرخی داد و با جدیت فریاد زد: تا این اندازه کوری؟! مهر دولتی رو نمیبینی؟! در رو به ضمانت من باز کن سرنگهبان... میدونی که من کی ام...

هنوزم قرار نبود در رو باز کنه و این مردم رو چند قدمی جلوتر کشیده بود.
یونگین: اگه در رو تا چند لحظه ی دیگه باز نکنین مجبور میشیم در رو بشکنیم. همونطور که مطلعین من کسی بودم که ارتش مانچوری رو توی چونگجو شکست دادم پس شک نکن... که برای اشک مردمم از چنین کاری صرف نظر کنم.

سر نگهبان دستپاچه به خشم اون افراد خیره شده بود که ناگهان در از داخل باز شد و حسابدارا همه به دنبال هم توی قاب در ایستادن. فردی که به نظر میرسید مقام اول اون اداره رو داشته باشه با ناباوری جلو رفت و نگاهی به سه فرد رهبر انداخت. یونگین سرشو بالا برد و چهره اشو به نگاه کنجکاو فرد حسابرس نمایش داد. مقام اداری یهو به زانو افتاد و به تقلید از اون همه ی حسابدارای داخل حیاط خزانه به سجده فرو رفتن.

حسابدار اول: وای بر من! ای امپراطور بزرگ به ما رحم کنین!

و بقیه قسمت دوم جمله رو از ته دل فریاد زدن. حالا همه ی مردم در سکوت و سوال بهشون نگاه میکردن و از اینکه جلوی یه شخص بلند مرتبه دچار بی احترامی شده باشن مشکوک و ترسیده به نظر میومدن. جونگکوک از واکنش اونا چه فکر مثبتی ممکن بود به ذهنش برسه؟ اینکه شخص امپراطور هیونگشه؟ وحشت زده خونسردی دو برادر جدیدش رو زیر نظر گرفت.

یونگین: لازم نیست این کارو بکنی. بلند شو، من امپراطورت نیستم.

حسابدار در حالی که هنوز روی زمین بود سرشو بلند کرد: اما... اما من امپراطور رو دیدم و...

یونگین: ممکنه همزادش باشم اما خودش نیستم... شاید من نسخه ی اصلاحگر اونم که از طرف خدایان ارسال شدم تا همه ی مشکلات رو در حالی که بین مردمم حل کنم.

توی دل جونگکوک مثل سیر و سرکه میجوشید. نکنه اون واقعا از خاندان سلطنتی بوده و همه ی این مدت با بیخیالی کنارش قدم برداشته؟! اگه واقعیت داشته باشه باید برای خودش آرزوی مرگ کنه! آخه کی دیده که امپراطور یا عضوی از خانواده ی قصر بخواد چنین ارتباط نزدیکی با یه روستایی بی ارزش داشته باشه که کنار برده های امپراطوری هیچ به نظر میاد؟ تمرکزشو روی تهیونگ برگردوند و از بی تفاوتیش زجر کشید. اون واقعا همه ی اینا رو میشنید و هنوزم هیچ احساس خاصی نسبت به مشتریش نداشت؟ جونگکوک احساس میکرد از دونستن خیلی چیزا محروم شده. فرستاده ی خدایان بودن برای شاهزاده ای که خودشم این عبارت رو به زبون آورده بود زیاد از حد انقلابی به گوش میرسید.

حسابدار این بار با گریه ی خفیفی که جمله هاشو بریده بریده میکرد ادامه داد: سرورم... ما همه ی تلاشمون رو کردیم که برای وزیر اعظم مکاتبه کنیم و به ایشون بگیم که تدبیر درستی نیست اما گفتن بنا به صلاح دید امپراطور یونگیل این تنها دستور اجراییه... ما صدای مردم رو میشنیدیم و شب با هزار فکر و دل نگرانی بیدار بودیم... خیلی خوشحالیم که اینجایین! ممنونیم که بهمون کمک میکنین!

یونگین زانو هاشو خم کرد و ارتفاعش رو تا حد دید حسابدار پایین برد تا دستش رو روی شونه اش بذاره: من نحوه ی قیمت گذاری رو بهت یاد میدم و تو در خزانه رو به روی آهنگرا باز کن.

ساعت ها گذشت و یونگین همچنان توی دفتر اصلی خزانه با حسابدارا تنها بود. تهیونگ به برادرزاده اش نگاه میکرد که چطور با جونگکوک گرم بازی بودن. حتی نمیدونست اسم اون بازی چیه و قوانینش چطورن که اون بچه ی کوچولو بتونه یادشون بگیره اما همین که بعد از مدت ها میتونست صدای خندیدن اون معصوم رو بشنوه خودش رو مدیون اون پسر کشاورز میدید. درسته که از روز اول عادتی درست کرده تا اونو دلقک صدا کنه اما اخلاقش رو توی این چند روزی که مهمونش بودن درست دیده و شناخته بود. بعد از رفتن برادر بزرگترش که به عنوان یکی از نگهبانای چونگجو انتخاب کرده بودن دیگه لبخند روی لب اون طفل ندیده تا الآن که قهقه اش حیاط سنگفرش شده ی خزانه رو پر کرده بود.

برگشت برادرش به فکری که هنوز اضطراب های زیادی توی خودش پرورش میداد همه ی این روزهای بدون نفس های پدر بچه رو به خاطر آورد. حتی یه روز هم بدون بودن یونگین و جونگکوک نگذشته بود. درسته که بعد از مرگ اون سرباز وطن هر روز صبح کیم کوچولو رو با خودش به مغازه میبرد و تا شب آخر وقت پیش خودش نگهش میداشت اما هر آن از دزدیده شدن اون احمق بی اختیار توسط مادرش میترسید. از نظر آهنگر که همیشه ی خدا از نظر جونگکوک بد اخلاق بود داشتن احساسات یه سر بار بزرگ روی زندگی عادیه که میتونه همه چیز رو بهم بزنه. اگه برادر نپخته اش اون دختر تاجر رو به همسری نمیگرفت حالا نگران نبودن که نسلشون به دست یه پدر دیگه بیوفته.

خوشنودی از لطف جونگکوک به این معنا نبود که بخواد تغییری توی اخلاقش بده و به روش بخنده اما حتما قبل از اینکه یونگین بخواد راه بیوفته و پانجو رو ترک کنه جبران میکنه. میتونست عمدا روند کار رو به تاخیر بندازه تا این کارو انجام بده و لزومی هم نداشت تا پاسخگو باشه. یونگین هم بدون چشم داشت اونو هر روز صبح به پیاده روی میبرد و براش خوراکی میخرید بنابراین باید در حق اونم لطف به خرج میداد ولی چقد بهتر بود اگه هنوز چند وقتی پانجو میموندن و اونو با زن برادرش تنها نمیذاشتن. کسی رو نمیتونست گول بزنه؛ شمشیر یونگین در مراحل نهاییش بود. نمیتونست توی چشمای اون دختر نگاه کنه و دلش رو به موندنش خوش کنه که خیالش از برادرزاده ی عزیزتر از جونش راحت باشه. کاش میتونست تا ابد اونو بین دستای خودش و یونگین و جونگکوک بچرخونه.

یونگین از اتاق بیرون اومد و این یعنی تهیونگ باید از روی پله های ورودی بلند میشد و جونگکوک بچه رو بغل میکرد تا به استقبالش برن. حسابدارا در سکوت و در حالی که روی صورتاشون اشک شوق نشسته بود بهش تعظیم عمیقی کردن. نگهبانا به اشاره ی حسابدار اول دروازه رو باز کردن و سیلی از شادی کنان محلی داخل حیاط ریخت. جونگکوک سریع خودش رو به یونگین رسوند که هنوز بالای پله ها و زیر ایوان ایستاده بود. تهیونگ سمت مقابل ایستاد و شاهزاده بین دو دوست نزدیکش قرار گرفت.

یونگین: از این به بعد نه تنها در خزانه به روتون بسته نمیشه بلکه هیچ تاجری هم نمیتونه سرتون کلاه بذاره. محاسبات همه سر جای حقیقیشون برگشتن.

آهنگران و بازاری هایی که مواد اولیه رو اعم از چوب و فلز تهیه میکردن هورا کشیدن و درود فرستادن. شاهزاده هم از دستاورد دومش راضی بود و با افتخار به خوشحالی زیردستاش نگاه کرد. از پله ها پایین رفتن و از بین مردم گذشتن. بعد از صبحی که تا به ظهر مشغول انجام وظیفه بودن یه ناهار کمی مفصل تر میتونست اونا رو از مرکز توجه نجات بده. نجار ها هم توی خزانه موندن و عملا به جز افراد خونه دار و برده هایی که باید به سمت اربابانشون برمیگشتن هیچ کس توی کوچه های خاکی نبود.

جونگکوک که تا اون لحظه هم خیلی تحمل کرده بود نپرسه همزمان با جابجا کردن پسر کوچولو بین دستاش گفت: هیونگ ولی واقعا تو کی هستی؟

تهیونگ نگاهی به یونگین انداخت که در لحظه سراسیمه شده بود.
یونگین: چه اهمیتی داره وقتی میگم برای تو فقط یه هیونگم.

جونگکوک لبش رو از داخل با ترس گازی گرفت و زیر لب جواب داد: میترسم...

تهیونگ با غیض به یونگین نگاه کرد. شاهزاده فکرشم نکرده بود که روزی این حرف رو از جونگکوک بشنوه بنابراین ایستاد تا علت رو جویا بشه اما یهو برده ای از دور دویید و بی نفس تهیونگ رو صدا زد.
- آهنگر کیم! آهنگر کیم!

تهیونگ اونو شناخت اما چون دلیلی نداشت که اون برده اونو بخواد چشماشو برای دقت بیشتر تنگ کرد. خدمتکار بیچاره که به سریعترین حالت ممکن خودشو رسونده بود به بازوهای تهیونگ تکیه کرد تا نفس بگیره.

برده: قربان... همسر برادرتون... ارباب اونو از خونه بیرون پرت کرده!

تهیونگ لحظه ای مکث نکرد و بی هیچ تردید که قدماشو شل کنه پسر رو از بغل جونگکوک بیرون کشید و به سمت خونه ی بزرگترین تاجر پانجو که از تجار مینگ هم عوضی تر بود به راه افتاد. یونگین و جونگکوک هم دلیلی نداشتن که بدون اون جایی برن پس فقط دنبالش کردن و تا رسیدن به عمارت بزرگ اون فرد تند و تند قدم برداشتن. زن بیچاره دم در افتاده بود و ارباب ریش بلندی که ردای ابریشمیش به شکمش چسبیده بود با چندش به زاری کردنش نگاه میکرد. صدای التماس مادر کودک که از اون پیرمرد میخواست بهش امون بده تهیونگ رو عصبی میکرد و یونگین و جونگکوک رو دل آزرده.

تهیونگ با غرشی دلیل خواست: معلوم هست داری چی کار میکنی؟!

تاجر خمی به ابروش آورد: بهتره از تو بپرسم! بعد از مرگ پدر و برادرت عرضه ی جمع کردن خاندانت رو نداری کیم تهیونگ؟

تهیونگ: اون زن دیگه جزوی از ما نیست که من بخوام حساسیتی به خرج بدم.

تاجر گلوشو صاف کرد و در حال یکه با انگشتای پف کرده به بچه ی بی گناه اشاره کرده بود گفت: ولی اون هست و من نمیخوامش...

تهیونگ: همونطور که میبینی اون توی دستای منه نه اون زن.

تاجر: ولی داشت برای آوردنش از من درخواست میکرد.

تهیونگ نگاه پر خشمی که چشمای قرمزش رو پر از اشک کرده بود به همسر برادرش انداخت.
تهیونگ: تو به این هرزه هدیه دادی و خواستی که بیاد به عمارت تو! فکرش رو نمیکردی بچه داره؟!

تاجر: من به خودش هدیه دادم نه به بچه اش. اون از خون کیم های حلقه به گوش دولته و برای تجارت من هیچ خوبیتی نداره. اگه بخواد با مادرش بمونه باید بیرون از خونه ی من زندگی کنن.

تهیونگ: تو میتونی هرزه اتو داشته باشی... من نمیذارم دست کثیفت به برادرزاده ام بخوره...

جونگکوک جلو رفت و بچه رو از بغل تهیونگ دراورد. کم مونده بود دوتاشون بزنن زیر گریه اما اون ادم سبک وزن رو روی زمین گذاشت و نشست تا در مهربون ترین حالت ممکن براش توضیح بده.
جونگکوک: ببین کوچولو... من حتی اسمتم نمیدونم اما... ببین ممکنه خیلی منظورمون رو نفهمی ولی شاید حالا که... بابا در راه دفاع از وطن به آسمونا رفته باید یه تصمیم بزرگ بگیری.

پسر با نفسای لرزون سرشو به تایید تکون داد.
جونگکوک بغضشو خورد و دنباله ی حرفش رو گرفت: راه مامان از عمو جدا شده و اونا باید هر کدوم سرنوشت خودشون رو دنبال کنن اما تو... تو یه پسر قوی هستی که زندگی رو از مادرت گرفتی و قدرتتو از پدرت و میتونی انتخاب کنی که راه کدومشون رو ادامه بدی... خیلی سخته اما خدایان حتما بهترین گزینه رو بهت نشون میدن.

جونگکوک قدمی عقب تر رفت و ایستاد. تهیونگ هم کاملا درک میکرد که جدا کردن فرزندی از مادرش نامردی محضه اما وقتی تا عمق مویرگاش از غیرت پر شده باشه نمیتونه واکنش بهتری از خودش نشون بده. تهیونگ هم عقب تر رفت و کنار جونگکوک ایستاد تا عملکر اونو نگاه کنه. مادر نزدیکتر دویید.

مادر: عزیزم! پسرم! تو پسر منی! من میخوام که تو یه روزی یه حسابدار بزرگ بشی و من به داشتنت مفتخر بشم!...

تهیونگ حتی توان گوش دادن به اون صدا رو نداشت. کمی از نجواهای مادرانه ی اون زن جوونی که بیوه شده بود گذشت تا پسر کوچولو مادرش رو به عقب هل بده و باز به هر دو طرفش زل بزنه. حوصله ی تاجر که از دیدن این صحنه سر رفته بود بالاخره اونو داخل کشوند اما آهنگر حاضر بود تا زمانی که آسمون به تاریکترین حالتش میرسه و دوباره روشن میشه همونجا منتظر بایسته. پسر کوچولو انگشتش رو از توی دهنش دراورد و به سمت جونگکوک دویید.

پسر: اسم من تهجونگه! تهجونگ عمو!

جونگکوک اونو توی دستاش پناه داد و نفس راحتی کشید.

تهجونگ: دلم برات تنگ میشه مامان! بیا توی زندگی بعدی که بابا منتظرمونه همو ببینیم!

تهیونگ پیروزمندانه به زن برادرش نگاهی انداخت و چیزی نگفت. دستش رو پشت کمر یونگین و جونگکوک برد تا اونا رو از اونجا دور کنه و اینطور بی خداحافظی راه کل زندگی نسل کیم رو از مادرش جدا کرد. صدای زجه های مادر هنوزم توی گوش هر سه تاشون میپیچید اما دیگه راه برگشتی نبود تا باز بچه رو به تجدید نظر بندازه. بی عجله به حجره برگشتن و بین راه بازاری رو دیدن که باز زندگی توش به جریان افتاده بود. تهیونگ به رسیدن به کنجی از بازار که مال خودش بود تن خسته اش رو روی نیمکت چوبی انداخت.

یونگین و جونگکوک وارد اتاق پشتی شدن تا استراحتی بکنن و تهجونگ که از بغل جونگکوک بیرون پریده بود مثل یه خرگوش کوچولو بالا پایین میپرید و به اندازه ی کسی که یه سفر مجانی به تورش خورده باشه شادی میکرد.
جونگکوک: حداقل حالا اسمشو میدونیم.
یونگین با رضایتمندی لبخند زد: و عموهاش محسوب میشیم.

تهیونگ با قدمای بلند به سمت در اتاق رفت: چند لحظه ای صداتونو ببرید! سربازا اومدن! حواستون رو به تهجونگ بدین لوتون نده!
و در رو به کوفت. یونگین پشت در نشست و کلاهش رو دراورد تا بتونه گوشش رو به جداکننده ی چوبی بچسبونه. جونگکوک به تهجونگ اشاره داد ساکت باشه و در حالی که این کارو در قالب یه بازی جلوش اجرا میکرد مطمئن شد نطق نمیکشه. صدای قدمای اغراق آمیز سربازای دولتی میومد، شبیه همونایی که توی قصر بین صحن ها گشت میزدن. صدایی که یونگین رو سرجاش میخکوب کرد نشون میداد وزیر اعظم کارش رو خوب بلده.

تهیونگ تعظیم کرد: خوش اومدین فرمانده جونگ.

هوسوک نگاهی به سر تا پای مغازه انداخت: کیم تهیونگ اسب برادرت رو آوردم.

تهیونگ: سخاوتمندانه اس... چطور شده که چنین افتخاری نصیب من کردین تا قدم توی حجره ی کوچیکم بذارین؟

هوسوک: از هانیانگ دستور داشتم بیام و به خزانه سر بزنم. مدتی بود که به اوضاع چونگجو سر و سامون میدادم بنابراین زودتر رسیدم. الآن از حسابدارا پرسیدم و ادعا داشتن که بنا به دستورات همه چیز خوبه اما چیزی که منو اینجا کشونده اعتبار سنجی حرفای اوناس. میخوام ببینم تو هم اینطور فکر میکنی؟

تهیونگ: قربان حسابدارا قطعا بهترین جواب رو بهتون دادن و من فقط یه آهنگر ساده ام.

هوسوک نفس عمیقی کشید و چند قدمی توی مغازه چرخید: زمزمه هایی که بین مردم میشنوم اینطور نمیگن. همه معتقدن که بعد از تدابیر دولتی باز هم حضور شخصی به اسم قهرمان غریبه کارامدتر بوده! شما اینو نشنیدین؟

تهیونگ: شایعات رو همه میشنون اما اگه صحت داشتن که شایعه نمیموندن، درسته؟

چرا این کشاورز فرمانده رو به خواسته اش نمیرسوند. هوسوک نیاز داشت تنها یه جمله رو بشنوه: "آره قهرمان غریبه بود و اون شاهزاده ی تبعیدیه که حالا بین ماست".

هوسوک: پس ادعا میکنین که شخصی به این تمثیل برای شما مثل یه افسانه اس؟

تهیونگ: میتونه برای مردم همینطور باشه.

صبر هوسوک لبریز شد: پس به مردم بگین که تدابیر امنیتی به شدت بالا رفته و قهرمان غریبه دیگه شانسی برای فرار نداره!

یونگین از گریه ای که گلوشو فشار میداد در معرض خفگی بود. صدای هوسوک بعد از این همه مدت توی دلش طنین مینداخت و با کلماتی که میگفت سینه اشو جرحه جرحه میکرد و این شاید آخرین تیر تیز سر کمون بود که قابلیت تحملش رو داشت. شاهزاده با وجود جونگکوک و تهجونگی که اونو بغل کرده بودن باز هم مثل بچه ای گریه کرد و دردی که توی چونگجو کشید براش تکرار شد.

تهیونگ در رو باز کرد و با دیدن احوال اونا گفت: همین فردا از پانجو میریم.

***

ووت و کامنت چیزه...

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora