شخص ظریف جثه ای که در های چوبی رو به هم میکوفت اهمیت نمیداد حین دوییدن چند بار پاش پیچ خورده بود. با کفشایی که کفشون چوبی بودن ماهر ترین قدمای بی صدا رو برمیداشت. راهرو های تنگ و تاریک باعث دلهره ی بیشترش نمیشدن و گذشتن از بین سنگ ها و درختای بیرون از ساختمون حس خفگی بهش نمیدادن. خبر سهمگینی که باید هر چه سریعتر به مافوقش میرسوند، توجهشو از همه چی از جمله موهاش که باز میشدن گرفته بود.
همین که چشمش به در ورودی اتاق افتاد نفس حبس شده اشو بیرون داد و شتاب قدماشو بیشتر کرد. در رو باز کرد و با عجله داخل رفت. با چشماش دنبال مخاطبش گشت و اونو پشت میزش در حالی که مشغول خوندن یه طومار پارچه بود پیدا کرد. دستی روی موهای آشفته اش کشید و تا جایی که دقیقا مقابل برادر ناتنی و بزرگترش بایسته جلو رفت. ولیعهد سابق، کیم جونمیون، بدون اینکه سرشو بلند کنه از شاهزاده ی دوم امپراطوری پدرشون، بیون بکهیون خواست شروع به حرف زدن کنه.
بکهیون با هیجان گفت: هیونگ باور نمیکنی امروز چی شنیدم!
جونمیون اصلا حوصله ی شنیدن داستان های روزمره ی بکهیون رو نداشت. همیشه و قبل از اینکه با انقلاب اون دو برادر افسانه ای حکومت از چنگش دربیاد به کشورش فکر میکرد و تمام راه هایی که میتونست به تعالی و ترمیم اون کمک کنه. میتونست قسم بخوره تمام کتاب های کتابخونه ی دربار رو از حفظ بلده و پای درس تمامی اساتید مدارس کنفوسیوسی نشسته. بی دلیل نبود که پدرش توی نوجوونی به ولیعهدی انتخابش کرد.
بکهیون که پسر اول ملکه ی دوم بود هیچ شباهتی به برادرش نداشت و اولویت هایی که توی زندگی هاشون بود راه های مخالفی رو میرفتن. مگه بکهیون هر روز از چیا براش تعریف میکرد؟ پروانه ای که از گل های آزالیا دل کنده سمت گل گل های ساکورا میره، گربه ای بین بوته های کوتاه و پرپشت جلوی در اتاق نشسته خیلی ملوس به نظر میاد و در نهایت کتاب داستانی رو پیدا کرده بود و دلش برای شخصیت رنج دیده میسوخت. جونمیون نشون میداد که گوش نمیده و به وفور از بکهیون خواسته بود تا این خزعبلات رو تحویل گوشاش نده اما مگه اون گوش میداد؟
بکهیون هر بار که جونمیون پسش میزد فقط چند لحظه ای ساکت میشد و با یادآوری ناگهانی یه موضوع دلنواز جدید حرفاشو از سر میگرفت. انرژی بی حد و اندازه اش آخر یه روز تمام موهای جونمیون رو سفید میکرد. با تصور پیش فرض گذشته اش ولیعهد تصمیم گرفت این بار هم توجه زیادی برای شاهزاده ی کوچیکتر خرج نکنه اما بکهیون این بار از شدت بانمک بودن جونورای اطرافشون توی کوه ذوق نمیکرد و گونه هاش بخاطر لذتی که از بوی گل ها میبرد سرخ و صورتی نشده بودن. بکهیون با جدیت و تعجب زیاد فقط به جونمیون خیره شد تا بالاخره نگاش کنه و حرفشو شروع کنه.
جونمیون کمی توی صندلیش جا به جا شد و تشر کوتاهی زد: زود بگو. مگه نمیبینی مشغولم؟
بکهیون پاشو به زمین زد و از روی عجز بال بال کرد: هیونگ خیلی مهمه لطفا خوب بهم گوش کن!
BẠN ĐANG ĐỌC
Damnation of the Mumpsimus
Tiểu thuyết Lịch sửممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...