۱۵. بین سه عموزاده کمی ابر هست و تاریکی

88 27 27
                                    

سالن عبادت دوباره از راهبه های بزرگ و کوچیک پر شد و به شفاعت فرمانده پارک، لالیسا هم گوشه ای نشست تا به وظیفه اش ادامه بده. همه ی افراد حاضر میتونستن ببینن که اون دختر بیچاره صورتشو توی دستاش قایم کرده و بدون اینکه نفسی تازه کنه مشغول گریه کردنه. کاری از دست کسی برنمیومد. فقط میتونستن کمتر نگاهش کنن تا بدون خجالت تمام احساسات خسته و صدمه دیده اشو بیرون بریزه. چهیونگ که پشت سرشون رفته بود داخل شد و لالیسای کوچولو رو بغل کرد.

نمیخواست حرفی بزنه تا دلداریش بده. نمیخواست بگه که همه چیز بهتر میشه و مشکلات حل میشن. نمیخواست هیچ امید الکی و دروغینی وارد افکار ساده لوحش بکنه و اونو با حرفایی که ظاهر خوشگلی داشتن گول بزنه. زمانی که بعد از انقلاب خاندان مین، با خانواده اش توی سلول های زندون گیر افتاده بود و همه توی اشک و خون خودشون میغلتیدن از تمام آرزو ها و دعاهای الکی سیر شده بود. حتی یه دونه از تمناهایی که به درگاه خدایان ته گوک ابراز داشته بود براورده نشده بودن پس طبیعی بود که باز هم چیزی ازشون نخواد وقتی خود خدای گئون هم باهاش حرف میزد! جز شونه ای که بی منت میتونست در اختیار لالیسا بذاره تا گریه کنه توانایی انجام هیچ کاری در حقش نداشت.

اجازه داد تا هر کجایی که اشکاش میتونستن لباسشو خیس کنن، جلو بره و تا هر چقدر از گرمای تنشو برای امنیت دلش میخواد با خودش ببره. مو های پر کلاغی و لطیفشو که همیشه پر از گلبرگ شکوفه ها بودن نوازش میکرد و از اینکه انگشتای لالیسا با عمیق تر شدن بغضش توی بازوهاش فرو بره ابایی نداشت. چند دیقه ای کافی بود تا برای همه عادی بشه و سرشونو به کار خودشون برگردونن. مدتی بیشتر برای اون شاگرد جدید و پر دردسر همونجا باقی موند اما وقتی لالیسا با اشاره ازش خواست تا تنهاش بذاره و بخاطر بهبودیش ازش تشکر کرد چهیونگ میتونست بلند شه و بیرون بره.

با قدمای بی صدایی که با جوراب پوشیده شده بودن و روی چوب های کف زمین جلو میرفتن به سمت در رفت. بعد از خروجش هنوز آسمون ردی از پرتوهای صبحگاهی نداشت و این یعنی چهیونگ میتونست بعد از صحبت کردن با چانیول که بیرون منتظرش ایستاده بود یه کاسه آب بخوره و برگرده تا چند ساعتی قبل از شروع روز پر کارش بخوابه. از پله های سالن پایین رفت و روی سنگفرشی که بین سبزه های کوتاه بود متوقف شد تا به فرمانده تعظیم کنه.

چهیونگ: منو بخاطر تاخیر ببخشین فرمانده.

چانیول: ممنون که آرومش کردی. نمیخوام بانو جنی متوجه بشن چی میگیم. بهتره زودتر از اینجا بریم.

ندیمه به دنبال فرمانده ی نگهبانا از سالن عبادتگاه دور شدن و کنار اتاق بت ها، زیر تخته سنگی که پر از بوته های آزالیا شده بود ایستادن؛ دقیقا جایی که شاهزاده بکهیون همیشه از پشتش میرفت تا یواشکی از اتاق خدایان به سمت اتاق مخفیش برگرده. بکهیون بعد از تصمیم نهایی بانوی اعظم به سمت اتاقش راهی شد اما ماه و آسمون صاف به قدری زیبا و دل انگیز بودن که بخواد بین علف های شبنم گرفته بشینه و کمی بیشتر توی رویاهاش غرق بشه. باد کوهستانی که قاطی ابر ها میشد نسیم رو لطیف تر میکردن و خواب رو از چشماش میپروندن. با دیدن فرمانده و ندیمه ای که تقریبا زیر پاهاش ایستاده بودن نگاهشو از ماه توی آسمون گرفت و دستشو روی قلبش گذاشت که بازم با دیدن چانیول پر پر میزد.

Damnation of the MumpsimusDove le storie prendono vita. Scoprilo ora