* فلش بک *
کشش چکمه های چرمی روی سنگ و برگ های زمین کف جنگل نشون میداد حریف تعادلش رو به خوبی حفظ کرده و ضربه ای که نثارش شده نتونسته اونو ذره ای دچار تزلزل کنه. هوسوک چرخی زد تا به سمت یونگین برگرده اما قبل از اینکه گردش صورتش کامل بشه تیغه ی فلزی کنار گردنش ایستاد و انعکاس نور گونه اش رو روشن کرد. در حالی که ریتم نف نفس زدنشون یکی بود هوسوک تک خنده ای زد و شمشیرش رو انداخت. یونگین شمشیرش رو عقب کشید و هر دو به سمت هم ایستادن تا با تعظیمی مبارزه ی تمرینی رو خاتمه بدن.
یونگین شمشیرش رو توی غلاف فرو برد و خم شد تا اسلحه ی هوسوک رو براش برداره. دیدن دونسنگی که همه ی تلاشش رو برای بهتر شدن میکرد به وجد آورنده بود. دسته ی شمشیر رو به سمت هوسوک گرفت و اون با پیشونی خیسی که تارهای پراکنده ی مو بهش چسبیده بودن اونو از دست یونگین گرفت. با اینکه دقایقی از اتمام تمرینشون میگذشت اما هنوز نظم تنفسشون به حالت عادی برنگشته بود. آفتاب داغ تابستونی که راهش رو از بین پیچ و خم شاخه ی درخت ها پیدا میکرد انرژی رو از تنشون گرفته بود برای همین یونگین به هوسوک اشاره داد که به خونه برگردن.
پیاده روی توی طبیعت بیرون از هانیانگ در حالی که جاده ی مرزی بین جنگل و رودخونه رو طی میکردن گرمای تنشون رو خوابوند و باد ملایمی که از سطح آب میوزید سرحالشون کرده بود. جز صدای تنفس دو انسان و دو جفت چکمه هیچ چیز جلوی سرود همگانی این دشت وحشی رو نمیگرفت. هوسوک کم کم حواسشو بین زیبایی های اطراف گم میکرد که یونگین دستش رو گرفت و با اینکه نگاهش روی مسیر خاکی متمرکز بود از لبخند پر سرور همراهش غافل نشد. هر بار قفل شدن انگشتاشون بهم، تمایلی به یکی شدن رو توی قلبشون به هیجان مینداخت و هوسوک از نشون دادن اون ذوق هیچ هراسی نداشت.
یونگین: باید بگم که مهارتت بی نظیره. خوشحالم که تو فرمانده ی اول مایی.
هوسوک: هیونگ من هنوز فرمانده ای نیستم. از کجا معلوم این انقلاب واقعا به ثمر بشینه؟
یونگین: اگه این انقلاب ما رو داره پس موفق میشه. تو به من شک داری؟
و نگاه شیطنت باری تحویلش داد. هوسوک خنده ی کوتاهی کرد.هوسوک: من به هیچ عنوان به تو شک ندارم. به خودم شک دارم و اینکه... یونگیل هیونگ خیلی مذهبیه و تو نیستی. میدونی که هدف اون از انقلاب اصلا با تو هماهنگ نیست.
یونگین: هوسوک به خودت شک نداشته باش. تو بی نظیری! همیشه بودی... همیشه خواهی بود. من که با نظر یونگیل موافقت کردم فقط بخاطر برادریمون بوده. اون به من احتیاج داره و من تنها هم خونی هستم که میتونم کمکش کنم. اگه اون فکر میکنه که هدف زندگیش به این سمت میره و توی این راه به کمک احتیاج داره من باید بهش کمک کنم. این رسم خاندان اشراف زاده ی مینه. البته که تو میتونستی یه جور دیگه تصمیم بگیری.
CZYTASZ
Damnation of the Mumpsimus
Historyczneممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...