سوکجین همونطور که سعی داشت سرعتشو با قدمای کوتاه و پشت سر هم یونگیل هماهنگ کنه خواهش کرد: سرورم صبر کنین! با این کار وجود این مسئله رو پاک نمیکنین! این تنها یه گریز موقته!
یونگیل طوماری که توی مشتش له میشد به سمت وزیر پرت کرد: تو فکر میکنی نگرانی من بیهوده اس؟! چندین روز پیش این اتفاق افتاد و حالا این اولین نشونه ی خشم الهه های ته گوکه! فکر میکنی الهه ها چیزی از صبر میدونن؟! اونا دستور میدن و باید اجرا بشه!
سوکجین طومار رو توی دو دستش محکم گرفت: عالیجناب ما هنوز مطمئن نیستیم که فرمانده پارک چرا این کارو کردن. مرگ اون نه تنها کمکی به شرایط نمیکنه که همه چیز رو پیچیده تر میکنه. حتی اگه حکم اعدامش رو از همین الآن صادر کنیم باید تا زمانی که علت جرم رو بفهمیم صبر کنیم.
یونگیل برگشت و یقه ی سوکجین رو گرفت: تو فکر میکنی بعد از همه ی بلایایی که به سرش اومده دهن باز میکنه؟! اون بی شرف ریاکار با خاندان کیم رسم زندگی رو یاد گرفته! اشتباه از من بود که همچین شخصیت و قدرتی رو تا به الآن بخشیده بودم و انتظار داشتم با حضورش برکت رو به مردم انقلاب زده برگردونه!
و بعد رهاش کرد تا دوباره به سمت حیاط زندون قصر بره.
سوکجین رداشو پایین کشید و مرتب کرد: سرورم الآن خشم جلوی عقلانیتتون رو گرفته. فرمانده پارک تمام سال گذشته رو به خدمتگزاری از معبد و حکومت شما گذرونده و هیچ وقت تداخلی در امور شما ایجاد نکرده. فراموش نکنین که میزبان شما هر بار که به عبادت میرفتین و امنیتتون رو تامین میکردن ایشون بوده و امکان نداره که یه شبه تصمیم به چنین حرکت اغتشاش گرایانه ای بزنه.
یونگیل: آره ولی اون نظامی... اون یه جوونمرد وفاداره که هیچ کس! حتی تو! نمیتونه بهم ثابت کنه که هنوز یاد چهار شاهزاده ی قبلی رو توی قلبش حفظ نکرده! چرا این اتفاق تا قبل از اینکه من شاهد گناهش باشم انجام نشد؟!
سوکجین: جناب امپراطور کسی که الآن باید نگران حرکات بعدیش باشین مین یونگینه که قدرتش رو باز بدست آورده نه فرمانده پارک که با بیچارگی توی دستای ما اسیره و تا قبلشم هیچ جایی به جز رصدخونه و معبد نمیرفته! اصلا امکان نداره که الهه های ته گوک شما رو با فردی که بی خدا بوده امتحان کنن در حالی که این یه جرم آسمونیه!
اما دیگه جوابی از امپراطور نشنید چون وارد صحن مقصد شده بودن. شنیدن اسم یونگین، برادر کوچولوش که در عین شباهت بی نظیرشون همیشه قدرت بیشتری توی دستاش داشت و از به خرج دادن شهامت زیادی هیچ ابایی نداشت باعث شد تا سر حد باقی موندن اثر ناخوناش روی کف دستش مشتش رو توی خودش جمع کنه. حسی بهش میگفت که اگه واقعا مین یونگین دوباره روی پای خودش ایستاده و چنین آشوبی توی کشور به پا کرده هیچ وقت نمیتونه جلوی موج عظیمش رو بگیره و یقین داشت که عصبی بودنش از اول صبحی که نامه ی ارباب پارک رو خونده بود بخاطر اینه که مطمئنه در مقابل برادرش ضعیفه. تازه همه چیز مسیرش رو به دلخواه یونگیل تغییر داده بود که باز این مصیبت به جریان فرمانداریش وارد شد. یونگیل میدونست یونگین میاد تا بازم همه چیز رو ازش بگیره؛ قدرتش، محبوبش و اعتبارش.
چانیول اصلا حال خوشی نداشت و حتی سربازایی که مجبور بودن دستورات فرمانده ی ارشد رو اجرا کنن از شکنجه ی بیشتر اون مقام مذهبی عاجز و ناراحت میشدن. با وجود همه ی زخم ها و بریدگی های رو تنش که لباس سفیدش رو سرخ کرده بودن سعی میکرد راست بشینه و با وجود همه ی کبودی ها و کوفتگی های عضلانی تنفس منظمش رو حفظ میکرد. اثر سوختگی روی پارچه نشون میداد که هر بار خیس شدن گونه هاش، قرمز شدن پیشونیش و ظهور رگای گردنش از چه مهر های آهنی داغی میاد. به وضوح با هر دردی که بهش تحمیل میکردن مبارزه کرده بود و حالا که هدف بزرگی به زندگیش پا میذاشت هر مانعی ارزش جنگیدن و بقا رو به چانیول یادآور میشد.
اگه هر اشراف زاده ی دیگه ای به جاش روی اون صندلی خشک نشونده بودن و دست و پاشو به همون منوال به پایه و دسته میبستن کِی بود که وا میداد و در ازای آزادی التماس و اعتراف میکرد. انگشتای چانیول رو به سردی و بنفشی میرفت اما آرامش عجیبی توی بدنش ساکن شده بود که فرمانده جونگ رو هم به استیصال میرسوند. از وقتی که مورد بازجویی قرار گرفته هیچ کدوم از جملات و کلمات کلیدی که یونگیل میخواست به زبون نیورده بود و شاید فقط چند دفعه ی مختصر غرش های اون به گوش هوسوک و نامجون که توی بالکنش مشغول میشد رسیده باشه. با شنیدن صدای قدمای یونگیل و همراهانش خیلی کوتاه سرشو پایین برد و احترام گذاشت.
برگشتن هوسوک به سمت امپراطور و دوییدن به سمتش فرصتی به چانیول میداد که بعد از همه ی عذابایی که بهش تحمیل شده به نفس راحت بکشه و به ذهنش استراحت بده. فرمانده جونگ شوکه بود چون هیچ ندیمه و خواجه ای بهش نگفت امپراطور به این سمت میاد. علاوه بر این چهره ی برافروخته ی یونگیل اصلا حاوی خبر های خوش نبود. یونگیل نگاهشو روی اون دو نظامی چرخوند و روی شمشیر هوسوک متمرکز شد. هوسوک دستش رو روی دسته ی شمشیر گذاشت و با سر اشاره داد که نباید این کارو بکنه. یونگیل حرصی خورد و قدماشو به سمت چانیول تند کرد.
یونگیل: دهن باز کن فرمانده پارک! تا کی میخوای به این جهنم ادامه بدی؟! فکر نمیکنی جسمی که خدایان به تو هدیه کرده بودن کاملا نابود کردی؟!
چانیول چند قطره ای از آب دهنش رو از گلوی سوزناکش پایین فرستاد: اونا به من هدیه ای دادن که تا آخرین قطره ی خون بتونم ازش استفاده کنم. برای همه ی این مقاومتی که توی کالبد فانی من گذاشته شده شکرگزارشون هم هستم...
یونگیل دست مشت شده اش رو توی صورت چانیول کوبید اما قبل از اینکه بخواد تا جایی که خیالش رو راحت میکنه خشمش رو روی اسیرش پیاده کنه توسط وزیر اعظم و فرمانده ی ارشد عقب کشیده شد. چانیول با خونسردی و در حالی که این ضربه، ذره ای درد بهش وارد نکرده بود صورتش رو برگردوند و پایین انداخت. یونگیل فقط میخواست هر چه زودتر این مشکل رو حل کنه؛ قبل از اینکه مجبور بشه باز با یونگین روبرو بشه بنابراین اگه باید گناه رو کاملا گردن چانیول مینداخت و با حرکت اونو به قتل میرسوند هیچ مشکلی نداشت.
یونگیل بازوهاشو از دستای دو مقام دل نگرانش بیرون کشید: ولم کنین! شما کی هستین که جلوی کارای منو بگیرین؟! اگه از روز اول تمومش کرده بودم این اتفاق نمیوفتاد!
هوسوک که به دستور شخص امپراطور فقط پرونده ی فرمانده پارک رو دنبال میکرد و توی جلسه ی صبحگاهی حاضر نبود پرسید: چه اتفاقی؟! سرورم خواهش میکنم آروم باشین!
یونگیل نفسشو با صدا بیرون داد و چرخید تا به سمت اتاقش برگرده. این همه عصبانیت یهو شیره ی جونشو کشیده بود.
یونگیل: وزیر اعظم همه چیز رو براش تشریح کن. فرمانده جونگ میخوام هر چه زودتر برنامه اعدام فرمانده پارک رو جلو بندازی. زودتر راه حلی پیدا کنین!
سوکجین تا زمانی که امپراطور همراه به قطار ندیمه هاش و خواجه جونگده ای که چتر ضد آفتاب رو بالای سر سرورش گرفته بود از دیدرس خارج شدن صبر کرد و سکوت رو بهم نزد. نگاهی به چانیول انداخت و طومار رو به دست هوسوک داد.
سوکجین: صبح زود پیکی از هیانجوبوک اومد. این نامه رو ارباب پارک نوشته و گفته که شاهزاده یونگین الآن توی هیانجوبوکه و داره برای بازگشت به هانیانگ نیرو جمع میکنه.
چانیول تک خنده ی عصبی زد؛ عموی آخرش تبحر خاصی توی فاش کردن افراد مخفی پیدا کرده بود و یه خائن واقعی محسوب میشد.
هوسوک که هنوز نگاهش توی نامه بود پرسید: نیرو جمع میکنه؟! تبعیدی ها باید تنها برگردن که مورد بخشش قرار بگیرن. (رسم این بوده که اونایی که تبعید میشدن یعنی فرصت داشتن در صورت زنده موندن خودشونو به پایتخت برسونن و جلوی دروازه ی قصر حصیر پهن کنن و به تحصن بشینن که تازه بعد از ابراز پشیمونی های زیاد و سجده و تعظیم های فراوان امپراطور ببخشه و دیگه لازم نباشه به دیاری که بهش تبعید شدن برگردن)
سوکجین: شاهزاده یونگین قصد طلب عفو نداره. فکر میکنی بعد از اتفاقی که افتاده واقعا چنین کاری میکنه؟! من میدونم به قصد انتقام میاد یا حتی... یه انقلاب دیگه. اگه جای برادرا رو عوض میکردیم شاید اون موقع میتونستم بگم که شاهزاده یونگیل برای بخشش داره برمیگرده اما شاهزاده یونگین؟! اون هرگز به پای یونگیل نمیوفته مگه روز مرگش باشه.
گوشای چانیول تیز بود؛ اگه الآن نه ولی بعدا این اطلاعات میتونست حکم رموز نجات بخشی باشه.
هوسوک چندین بار دیگه هم نامه رو خوند و اونو به دست سوکجین داد: لعنت بهت مین یونگین! لعنت به هوشت!
و صورتشو با دستاش مالید.
سوکجین: حالا امپراطور فکر میکنه که این خبر و اینکه تونسته قوانینی رو سر خود توی هیانجوبوک اعمال کنه و پیاده سازی بشن از پرتوی کاری که فرمانده پارک کرده و میخواد هر چی زودتر این نحسی رو با اعدامش از کشور بشوره اما این کار منطقی نیست. هر چی فکرشو میکنم قتل پارک چانیول بدست ما و در همچین بازه ی زمانی میتونه اشتباه ترین تصمیم ممکن باشه.
هوسوک نگاهی به چانیول انداخت و به سربازا اشاره داد اونو باز کنن و به سلولش برگردونن. بعد از اینکه با وزیر کیم تنها شد با جدیت پرسید: میگی چی کار کنیم؟ توجه داشته باشین که ما باید از رضایت سه گروه نسبت به خودمون مطمئن بشیم. خدایان چهارگانه، امپراطور و مردم.
سوکجین طومار رو بست و سرشو بالا گرفت: طول عمر فرماندهی پارک چانیول از مدت حضور ما در صدر حکومت بیشتره. همه ی مردم با ایشون آشنا هستن و حتی اگه ملاقاتش نکردن اما قصه ی رشادت ها و معنویاتش رو شنیدن. خیلیا معتقدن که میتونن از دستش معجزه بگیرن و زندگیشون از این رو به اون رو بشه. همین حالا با دستگیریش تشویش بی اندازه ای توی خیابونای هانیانگ پیچ میخوره به خصوص که ما از توضیح دادن در مورد چرایی این دستور امتناع کردیم. وجهه ای که برای امپراطور یونگیل درست شده رو به افوله و کم کم نداهایی از نارضایتی های مردمی به گوش میخوره. از طرفی شاهزاده یونگین مسیری رو انتخاب کردن که همراه دردهای مردمی باشه و حالا خیلیا هم بدون دیدن ایشون حاضرن بهش بپیوندن. شما فرض کنین توی همچین شرایطی ما دست به قتل این فرد بزرگ بزنیم! احمقانه نیست؟!
سوکجین اشاره داد که راه برن و ادامه داد: ما هنوز نمیدونیم که قصد فرمانده پارک از باز کردن در اتاق بت ها چی بوده. همونطور که خودتون هم توی جلسه ی روز اول متذکر شدین ایشون کسی نبوده دینش رو برای ظاهر سازی و چشم ما حفظ کنه و قبل از اینکه خاندان مین تصمیم به انقلاب بگیرن همواره مورد احترام امپراطور یونگیل بوده. دستوری که با بی حوصلگی و عجله میدن تنها از روی ترسه فرمانده جونگ عزیز! چون عالیجناب به خوبی از قابلیت های برادرشون آگاه هستن!
هوسوک متفکرانه جواب داد: باید حکم اعدامش رو به تعویق بندازیم و سعی کنیم هر جور شده دلیل کارش رو بفهمیم. این بار باید روشی غیر از خشونت انتخاب کنیم چون این کار اصلا جواب نداد.
سوکجین: قطعا هم نمیده.
هوسوک: چرا؟ چطور انقد مطمئنی؟!
سوکجین نفس عمیقی کشید: فرمانده پارک توسط اساتید قصر آموزش دیده ان و همرزمشون ولیعهد جونمیون بوده که میتونیم بگیم قدرتشون از امپراطور کیم هم بیشتر بود. پارک چانیول تمام ترفند های شما رو از حفظه و هیچ وقت لب باز نمیکنه.
هوسوک: پس باید چی کار کنیم؟ وزیر اعظم این تنها یه مشکله که انقدر وقت براش صرف میکنی! امپراطور اصلا مزاج صبوری ندارن.
سوکجین با خونسردی ادامه داد: فرمانده پارک رو توی زندون نگه دارین تا تحقیقاتی در روابطش کنم و نقاط ضعفی که ممکنه صبرشو لبریز کنن پیدا کنم. این باید کمترین نگرانی امپراطور باشه چون ما الآن با حرکت عظیم تری به نام شورش مین یونگین روبرو هستیم. برای اون...
هوسوک ایستاد: برای اون خودم راه حلی پیدا میکنم. من یونگین رو بهتر از هر کسی میشناسم و این یه مسئله ی امنیتیه نه سیاسی.
سوکجین خواست حرفشو رد کنه چون گزارشات نامجون رو پیشاپیش خونده بود؛ چون توی اون گزارشات نوشته بود که هیچ نیرویی بالاتر از رهبری نیست که دعای مردم و معجزات خدایی پشت و پناهشه. شاید الهه های ته گوک با نشون دادن منظورشون توی ستاره ها فقط از یونگیل خواسته بودن بی سر و صدا فرار کنه و مراقب خودش باشه. سوکجین میتونست همه ی این حقایق رو همراه گزارشاتی که از هیانجوبوک دریافت کرده بگه و به هوسوک هشدار بده که ممکنه یونگین در طول زمان تغییر کرده باشه اما ترجیح داد سکوت کنه. ساکت موند و به احترام تصمیم هوسوک فقط تعظیم کرد. میتونست در جهت نجات یونگیل و هوسوک قدمی برداره اما الآن فقط نگران نامجون بود که روز به روز اهمیت بیشتری پیدا میکرد.
***
شب هنگام بود که دو بانوی صورت پوشیده با هانبوک های حریری از دروازه ی قصر گذشتن و با راهنمایی سرنگهبانی تا به زندون داخلی کاخ راهنمایی شدن. جز چند دیقه ای که برای کسب اجازه معطل شدن با درود و احترام داخل رفتن و زمان ملاقات کافی بهشون اختصاص دادن. چانیول به دیوار سنگی گِلی تکیه داده بود و اگه نور مشعل و مهتاب از دو سمت مخالف به صورتش نمیخورد نمیشد دردش رو درک کرد. دستمال پارچه ای که از فرمانده جونگ هدیه گرفته بود توی دستاش میگردوند و به جز چند لک کوچولو هیچ اثری روش نذاشته بود.
خش خش دامن های پفی که روی حصیرهای خشک کف زندون کشیده میشدن توجهش رو جلب کرد و بعد از اینکه ملاقاتی ها بالاخره فرمانده اشونو شناختن کنار میله های قطور چوبی زندون، روی زمین نشستن. چانیول خودشو کنار نرده ها کشید و با لبخندی که انگار به زندگی برگشته بود دستاشونو به آغوش انگشتای آسیب دیده اش پذیرفت. بانو جیسو و ندیمه اش چهیونگ شنل هایی که چهره اشونو مخفی میکردن برداشتن و غمی که اوضاع چانیول براشون بوجود آورده بود بروز دادن. بانو جیسو تا آخرین حدی که میشد دستاشو داخل برد و به زحمت انگشتی روی گونه و خط فک چانیول کشید.
جیسو همونطور که بغض میکرد گفت: فرمانده پارک... ببین چی به سرت آوردن...
چانیول چشماشو بست و محبت بانو رو تا عمق وجود حس کرد اما انگشت جیسو رو به کمک دستمال تمیز گرفت و از صورتش جدا کرد.
چانیول: دستاتو به خون آلوده نکن گناهه... تو نمیتونی.
جیسو: اما فرمانده پارک... تو برادر بزرگتر همه ی ما بودی و حالا اینطور... از وقتی که رفتی هر لحظه با استرس گذشته.
چهیونگ: جای خالیتون واقعا احساس میشه.
چانیول نگاهشو روی اون دو خواهر مانند چرخوند: برادران محافظ و راهب همه وظیفه اشونو به خوبی انجام میدن تا ازتون محافظت کنن. نگران هیچی نباشین.
چهیونگ دست چانیول رو به گرمی فشار داد: ولی چانیول...
چانیول خندید: من خوبم... از پسش برمیام. بانوی اعظم لطفا تا زمانی که من توی معبد نیستم اقتدار خودتونو حفظ کنین.
جیسو سری تکون داد: اما این... این کار یه گستاخیه بزرگه... در حق معبد و تمام طالبان دین. شکنجه هایی که برات تصویب کردن و افترایی که به تو زده شده نابخشودنیه.
چانیول: فراموش نکن که گناهی که من انجام دادم همونقدر بزرگ و غیر قابل عفوه. به امپراطور حق بدین که نگران کشورش باشه. اگه من بنده ی خوبی برای معبودهام بوده باشم خودشون از من مواظبت میکنن.
جیسو: چرا این کارو کردی فرمانده پارک؟!
چانیول: من یه معجزه دیدم بانوی اعظم... بر من واجب بود.
جیسو: پس چرا اینو بهشون نمیگی؟! چرا منتظر موندی تا جونتو بگیرن و دم نزنی؟! تو فکر کردی مین یونگیل بیخیال میشه؟!
چانیول: من باید از میراث عبودیتم محافظت کنم... میدونم که یونگیل بیخیال نمیشه. حرف زدن درمورد مشاهدات ربانی از سمت فیلسوفان بزرگ منع شده.
جیسو که دیگه نمیتونست گریه اش رو نگهداره ادامه داد: حقیقتا که جایگاه تو استادیه نه من... ما نتونستیم کاری برات بکنیم.
چانیول با اطمینان لبخند زد و در حالی که چندین و چند عضله ی صورتش به درد مینشست گفت: فقط تا وقوع معجزه صبر کنین.
جیسو جواب لبخندش رو داد و بلند شد تا بیرون بره. چهیونگ هنوز دست چانیول رو ول نکرده بود و سعی میکرد با داخل کشیدن لباش گریه اشو خفه کنه. جیسو ازشون دور شد و دو عموزاده رو به حال خودشون تنها گذاشت تا دقایقی برای مباحث خانوادگی داشته باشن. بعد از همه ی حمایت هایی که فرمانده از اون ندیمه کرده بود و همواره مدافع حقوقش میشد کی بود که ندونه اونا همون پارک های اشرافی ان؟
چانیول با صدایی که زمزمه میشد دلداری داد: غصه نخور پارک چهیونگ... همه چی خوب میشه.
چهیونگ با جدیت پرسید: پشت اون در چی بود؟ چی انقد تو رو معطل کرد؟! اگه فقط یکم زودتر...
چانیول دست دومی روی دست چهیونگ گذاشت: چیزی که باید ازش محافظت کنی... یه معجزه ی الهی.
چهیونگ با سردرگمی خیره به چانیول موند.
چانیول صداشو پایین تر برد و با نفسش ادامه داد: پشت اون در مسیریه که به مخفیگاه شاهزاده ها میرسه. اونا زندن و... منتظرن که برگردن.
چهیونگ: چی؟! چانیول میفهمی چی میگی؟! تو واقعا بعد از ملاقات با خدای گئون عقلت رو از دست دادی!
چانیول زود مخالفت کرد: ازت خواهش میکنم... حالا که مورد اعتماد شاهزاده بکهیون هستی بهش کمک کن. هر کمکی که از دستت برمیاد انجام بده و بهت قول میدم... پاداش چندین برابری بهت میرسه.
اشکای چهیونگ روی پلکای شوکه اش خشک شدن که سرباز صدا زد وقت ملاقات تمومه.
چانیول: قبل از اینکه بری... امروز اسم ارباب پارک رو شنیدم.
چهیونگ صورتش رو برگردوند: خب که چی؟
چانیول: این اطلاعات رو به خدای گئون تحویل بده. ارباب پارک محل استقرار شاهزاده یونگین رو به امپراطور لو داده. ما در معرض یه انقلاب دومیم و حکومت هنوز هیچ تصمیمی درموردش نگرفته و اینکه... ممکنه دوباره ملاقاتشون کنی.
چهیونگ دندوناشو بهم فشار داد: من باید خوب و مهربون باشم چانیول! اگه بخوام کینه امو نگهدارم هیچ وقت به رستگاری نمیرسم... اگه شاهزاده یونگین تونسته مسیرشو تغییر بده و در پی جبران باشه تا حدی که از یه جلاد جهنمی تبدیل به فرشته ی نجات مردم بشه پس منم اگه انتقامی فکر کنم میتونم به مجازات خدایان دچار بشم... پس اگه عمو تغییر نکرده شاید پسرش عوض شده باشه...***
ووت و کامنت چیزه...
براساس نظر اکثریت کاپل نهایی فیک با عنوان تهکوک انتخاب شد...
YOU ARE READING
Damnation of the Mumpsimus
Historical Fictionممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...