هیچ کس به یونگین نگفته بود که مسافرت تحت عنوان یه شاهزاده ی تبعید شده که نقاشی جوهری صورتش دست به دست بین ماموران امنیتی میچرخید آسونه؛ به خصوص وقتی لباسای کهنه تنشه اما صورتشو میپوشونه و یه اسب اعلا داره. تناقض چشم نمایی که در اثر لطف مردم چونگجو بوجود اومده بود نگاه کسبه و عمله رو به خودش میگرفت چه برسه به ژاندارمری و نگهبانای دروازه. یونگین هر چقدر میخواست میتونست کوچه ها رو جایگزین جاده ی اصلی کنه اما هیچ راهی نبود تا از بازرسی دروازه ی شهر بدون شناسایی رد بشه.
از اسبش پیاده شد و نگاهشو به مردم انداخت. شلوغی ورودی شهر به دلیل رفت و آمد بازرگانای داخلی و خارجی یه امتیاز حساب میشد و اگه یونگین میتونست خودشو بین جمعیت و بین پاهاشون گم و گور کنه داخل رفتن مشکلی نداشت. مانعی که برای اقداماتش اذیتش میکرد وسواسی بود که در نهاد خود یونگین تحریک میشد. ساعاتی از توقفش کنار بازار بیرون از شهر میگذشت اما به قدری راه چاره طلب میکرد که حتی بوی اشتها آور غذاهای مغازه ی کناری توجهشو جلب نکرد. وقتی زاویه ی خورشید به اندازه ای رسید که سایه ی کلاهشو روی زمین عمودی کنه چشمش به کاروانی از کشاورزا افتاد.
کیسه هایی که روی گاری چوبی چیده و میکشیدن حتما مالیاتی بود که با برداشت محصولات این دوره به قصر یونگیل بدهکار بودن. همونطور که افسار اسبش رو به دست داشت جلو رفت و با اینکه نمیتونست حتی برخوردشون رو حدس بزنه جلوی راهشونو گرفت. کشاورزایی که صورتشون در اثر آفتاب سیاه و قرمز شده بود با تعجب بهش زل زدن و چون توانایی شناسایی ارزش اجتماعی یونگین رو نداشتن سکوت اختیار کردن اما تعظیمی هم تقدیمش نکردن. اون بدبخت بی همه چیز چطور یه اسب با زین منگوله دار داره؟ یونگین کلاه حصیریشو بالاتر برد و با تعظیم کوتاهی بهشون احترام گذاشت.
فقرایی که مثل کارگرای پدرش بودن الآن تنها افرادی بودن که میتونست به الیاف پارچه ی لباسشون چنگ بزنه و ازشون حمایت بخواد. شخصی که جلوتر از بقیه ی همکاراش راه میرفت دسته های ضخیم و نتراشیده ی گاری رو زمین گذاشت و بنا به عادتی که نداشت از فرد مقابل خواهش کرد بهش تعظیم نکنه. یونگین سرشو با متانت بالا برد اما قبل از اینکه چیزی بگه همه ی اون افراد شوک رو پس زدن و تعظیم عمیق تری براش ادا کردن. کی دیده بود کسی به یه برده ی دولتی که اصطلاحا کشاورز نام داشت تعظیم کنه؟ برای یونگین که تصمیم به قانون شکنی گرفته بود باید عادی میشد.
کشاورز: آه ارباب... خواهش میکنم... چیزی شده؟
از کلمه ی دوم شک میبارید.
یونگین: میخواستم ببینم امکان داره همراهتون از دروازه رد بشم؟
کشاورز سرشو کج کرد تا صورت سایه گرفته ی یونگین رو بهتر نگاه کنه: چرا؟ دنبالتونن؟
یونگین: میشه گفت...
و بعد با زرنگی اضافه کرد: از کشاورزای چونگجو ام. شکایتی به قصر میبرم.
کشاورزا نگاهی بهم کردن و بعد یکی از پشت اومد و بی مقدمه دستاشو دور شونه هاش حلقه کرد. چشمای یونگین گرد موند اما پسش نزد.
کشاورز دوم: تو برادر مایی؟! بگو ببینم... واقعا همه دارن از گرسنگی میمیرن؟!
یونگین لبخند تاسف باری زد: اوضاع واقعا وخیمه. ممکنه به اونجا هم برسیم. ترسم از اینه که... در اثر قحطی صبر رو از دست بدن و به جون هم بیوفتن. باید زود به امپراطور خبر بدم وگرنه امیدی برای نجات اون شهر نیست.
کشاورز اول: ما این کیسه ها رو برای مالیات میبردیم اما حالا که اینطور میگی...
نگاهی به کشاورز دوم کرد.
کشاورز دوم توی گوش یونگین گفت: اگه پاسبونا رو بخریم میتونیم همشو برای چونگجو ببریم.
دهن یونگین نیمه باز موند. یعنی ممکن بود خدایان تمام افرادی که سر راه شاهزاده قرار میدادن از فرشته ها انتخاب کنن؟ یونگین حتی نخواسته بود چنین فداکاری یا ریسکی براش انجام بدن و اونا همینطور داوطلبانه محبتشون رو نثار هم نوعشون میکردن؟ برای لحظه ی خیلی کوتاهی که کاروان روبروش سکوت اختیار کردن به گزارشات سربازرس دو فکر کرد. رشوه خواری ماموران دولتی ذکر شده بود؟ از کاغذ های مکتوب و کتابخونه های قصر فقط یه خاطره ی کمرنگ به ذهنش میرسید. سی روزی میشد که دست به قداست علم نزده.
کشاورز دوم: بشین تو گاری. اینطوری کاری بهت ندارن... فقط سعی کن عادی باشی و قایم نشی.
یونگین اسبشو قدمی جلوتر کشید: این زبون بسته هم باهام میاد.
کشاورز اول حصیر نازکی از زیر کیسه های توی گاری بیرون کشید و روی کمر اسب گذاشت. وقتی چند قدمی به سمت گاری رفت طنابی روی حصیر انداخت که میتونست گاری رو با خودش بکشه.
کشاورز اول: برای چند دیقه میتونه تحمل کنه.
یونگین لبه ی گاری رو گرفت و بعد از فشاری که به زانوش آورد بالا رفت و کنار کیسه ها در حالی که کلاهشو روی صورتش کشیده بود و وانمود میکرد خوابیده، تکیه داد. چشماشو از پشت لبه ی کلاهی که آقای جئون با دست بسته بود بیرون برد. نسیمی که حرکت گاری بهش هدیه میداد موهاشو که از بافتشون باز شده بودن پریشون میکرد. هنوز ساق پاهاش توانایی تحمل فشار های کوچیک رو نداشت و با دردی که حالا توی عضلاتش جاری شد نتیجه گرفت فقط برای راه رفتن خوب شده و برای دوییدن و اسب سواری یا بالا رفتن از هر پله ای زود و ضعیفه. به کشاورز دومی که کنارش و عقب تر از گاری باهاشون جلو میومد خیره شد و بعد از مکث کوتاهی دهن باز کرد تا کنجکاویشو آروم کنه.
یونگین: ولی چرا انقد بهم کمک کردی؟ من و اسبم و مردم چونگجو... همه مدیون شدیم و معلوم نیست چطور بتونیم جبران کنیم.
کشاورز خنده ای کرد: ما به فکر هم نباشیم کی باشه؟ مثل اینکه فقط سر زمین شخم زدی خبر نداری... اگه میبینی چرخ روزگارمون میچرخه فقط چون میخوایم بهم کمک کنیم و کارمون پیش بره.
یونگین کلاهشو حایل دید بقیه گذاشت و بدنشو شل کرد تا نقش یه فرد خوابیده رو بهتر بازی کنه. خیلی زودتر از چیزی که احتمال داده بود از در رد شدن و سرنگهبان به خودش زحمت نداد که چهره اشو با اعلامیه ای که از پایتخت براش فرستاده بودن انطباق بده. احتمالا خیلی ها بعد از شنیدن جنایتی که برای شکنجه در حقش شده خیال میبردن مرده و هفته ها میشه که خاکسترشو باد های چونگجو بردن. هر علتی هم پشت تن پروری نگهبان باشه فرقی توی نتیجه اش نداره و اون لبخندی بازیگوش روی لبای خوشحال یونگینه.
وقتی کشاورزا مطمئن شدن از دیدرس مامورای امنیتی دور شدن اسب یونگین رو از گاری باز کردن و دستشو گرفتن تا بدون پرش از گاری پیاده بشه. بعد از تشکر و ابراز دوستی فراوونی که روستاییای ساده باهاش داشتن افسار اسبشو گرفت و به همهمه ی بازار پانجو خیره شد. درست بود که صدای چکش ها بهش میفهموند یه شهر صنعتیه اما این دلیل نمیشد که همه ی دهنه های بازار مال آهنگرا و نجارا باشه. از همون اول راهی رو در پیش گرفت که به دلیل وجود کوره های آهن پزی گرمتر به نظر میرسید. هیچ مشخصه ای از کیم تهیونگ معروف نداشت که بتونه اونو پیدا کنه اما با بیهودگی به همه ی آهنگرا خیره میشد و بی عجله جلو میرفت.
شاگردای نجاری برای تحویل گرفتن تیغه هایی که روی سر تیر میذاشتن کوله به پشت به سمت آهنگری ها روونه میشدن و شاگردای آهنگری سعی میکردن علاوه بر یادگیری محل دقیق ضربه های استادشون، قطعات سرخ و نارنجی فولاد رو محکم با انبر بگیرن. بخار آب و دوده ی زغال همه ی راه رو پر کرده بود و برای مسافری از پایتخت که هیچ وقت برای چنین محصولی به خرید نرفته پیشروی رو سخت میکرد. احساس میکرد علاوه بر بوی فلز سوخته، گرد چوب تمام مجرای تنفسیشو پوشونده. به جز خودش که به دور از این محیط و روی بالش ابریشم بزرگ شده بود کسی اذیت نمیشد.
بعد از پرسش های بسیار و جهاتی که از بازاری ها گرفته بود اجبارا تا انتهای بازار پیش رفت تا بالاخره مغازه ای که توصیفش میکردن پیدا کنه. به نسبت شهرتی که تهیونگ بابت مهارتش بدست آورده بود حجره ی کوچیک و ساده ای داشت که کنارش یه آبشار کوتاه از صخره سرازیر بود. یونگین اسبشو به ستون چوبی محافظ برکه ی آبشار بست و با طمانینه وارد آهنگری شد. هنوز نگاه درستی به اطرافش ننداخته بود که پسر بچه ای از اتاق پشتی بیرون دویید. خواست با شعفی که دل کوچولوشو پر کرده شخص ورود یافته رو بغل کنه اما با دیدن چهره ی یونگین منصرف شد و چند قدمی عقب رفت.
یونگین نگاه متعجبشو اصلاح کرد و با درآوردن کلاهش و لبخند مهربونی که روی لبش به نمایش گذاشت تلاشی در جهت صمیمیت به کار برد. چشماشو روی صورت پسر دقیق کرد و نگاهی به موهای مشکی و بافته اش انداخت که کنار چشمای کشیده اش ترکیب معصومی رو میساختن. بچه ی خجالتی که آستینشو به دندون گرفته بود با آرامش یونگین خندید و با اینکه تردید توی نگاهش موج میزد دهنشو به خنده ی مستطیلی شکلی باز کرد. یونگین دهنشو باز کرد تا سوالی بپرسه اما وقتی چشمای هراسون پسر مقابلش به سمت اتاق برگشت نخواست سوتفاهمی پیش بیاره و نزدیکتر نشد.
مرد جوونی که مشخص بود خودشو به سرعت رسونده از همون در بیرون اومد و توی فضای مغازه بین پسر و مرد مشتری قرار گرفت.
مرد جوون: معلوم هست چی کار میکنی؟!
یونگین که به بی گناهی خودش اطمینان داشت گفت: هنوز حتی سلام هم نکرده بودم.
مرد جوون همراه کوچیکشو به سمت اتاق هل داد و در رو بست. در حالی که برمیگشت تا سر و سامونی به آغاز کارش بده گفت: امرتون؟
یونگین عجله ای برای گفتن خواسته اش نداشت و تا اونو تماشا میکرد تحلیلی برای خودش ساخت. موهای مردی که به اتاق نظم و ترتیب میداد به همون اندازه سیاه و براق بودن و چشماش به همون اندازه کشیده؛ اما سن براش معصومیتی باقی نذاشته بود و حالا بیشتر خمار و شیطنت بار بودن. بعد از چیدمان درست وسایل کار، پیشونی بندشو سفت کرد و بندای پیراهنشو کشید تا گرهشون باز بشه. اگه هر پارچه و تیکه لباسی وجود داشت که بالا تنه اش رو از چشمای یونگین میپوشوند کنار زده بود. در کوره ای که به نظر میرسید از صبح زود روشن کرده باز کرد و زغالای توشو تکون داد. عضلات ورزیده ای که با سوختگی لکه دار شده بودن سایه ای روی دیوار نقاشی میکردن که یونگین هیچ وقت توی نقاشی های کتابای قصر بهشون برخورد نکرده بود. پوست تیره ی مرد مقابلش از آفتاب و آتیش نبود و فقط یه جذابیت مادرزادی و ارثی براش محسوب میشد.
برای آهنگر عیب نبود که بخاطر شرایط کاری بدون لباس کار کنه و شخصی که حالا منتظر و عصبی میشد بدون قصد و هدف خاصی روند روزمره اشو پیش میبرد اما برای یونگین چند لحظه ای طول کشید تا گلوشو صاف کنه و حواسشو از نقاشی به واقعیت برگردونه. با اینکه ماهر و مالک به نظر میرسید اما زیادی جوون بود و شاهزاده انتظار داشت وقتی اسم شخص مذکور رو بیاره بخواد استادی یا پیری رو صدا کنه. کلاهشو توی دستاش جا به جا کرد و چند لحظه ای تماشای آهنگر روبروشو ادامه داد.
یونگین: به من گفتن اینجا میتونم کیم تهیونگ رو پیدا کنم.
مرد با خونسردی و در حالی که حواسش به کار خودش بود جواب داد: منم. کی شما رو فرستاده؟
یونگین: واقعا... خودتی؟
تهیونگ با بی حوصلگی جواب داد: دلیلی برای دروغ گفتن نمیبینم.
یونگین خودشو به عنوان مشتری جا زد: به من گفتن بهترین شمشیر ها رو درست میکنی.
تهیونگ تک خنده ای زد: هر کی بهت گفته اشتباه کرده.
یونگین کمی جا خورد اما احتمال گزافه گویی دادستان رو پیش خودش رد کرد.
یونگین: منو دادستان چونگجو فرستاده.
حالا که بحث جدی تر شده بود تهیونگ برگشت و به یونگین نگاهی انداخت.
تهیونگ: به نظر نمیاد دولتی باشی.
یونگین: نیستم ولی...
تهیونگ حرفشو قطع کرد: من فقط برای حکومت کار میکنم.
و به سمت میزش برگشت: من و پدرم و پدرش همگی فقط برای دولت کار کردیم و دلیلی نمیبینم به یه مفلس شمشیر بدم. من حتی مطمئن نیستم بتونی اونو توی دستات نگه داری.
یونگین: اگه بتونم مهارتمو نشون بدم چی؟
تهیونگ: برای همون دادستان نشون بده که استخدام شهربانی بشی و از گرسنگی نمیری.
یونگین نگاهشو چرخی داد و نفس عمیقی کشید: اگه مهر دولتی داشته باشم چی؟
تهیونگ: به جرم دزدی تحویلت میدم.
یونگین: هیچ راهی برای یه معامله ی ساده نمیذاری.
دستای تهیونگ از دستمال کشیدن و برق انداختن تیغه ی شمشیر روی میز متوقف شدن و حرصی غرید.
تهیونگ: زیاد بازیگر خوبی نیستی.
یونگین چیزی نگفت و شگفت زده بهش خیره شد. تهیونگ شمشیر رو در امتداد صورتش گرفت و با دقت به درخشش نقره ای رنگش نگاهی انداخت.
تهیونگ: باید بگم که هر سوال دیگه ای هم داشته باشی نمیتونی جوابشو از من بگیری پس فقط با امید الکیت گم و گور شو... به اندازه ی کافی با سر و صورت احمقانه ات مشتریامو پروندی.
یونگین از سر جاش تکون نخورد اما هنوز هم نمیتونست درک کنه برای چی انقدر عصبانیه و حضورش براش منزجر کننده اس.
یونگین: من فقط یه شمشیر میخوام... عین همون که دستته. پولشم دارم که بدم.
تهیونگ: سر تا پای تو انقد نمی ارزه.
یونگین: با بقیه ی مشتری ها هم همینطوری؟
تهیونگ شمشیر رو بعد از چرخی که توی هوا بهش داد توی مشتش محکم گرفت و به سمت یونگین رفت. از کنارش به سمت در شتافت و بعد از اینکه بیرون رو نگاهی انداخت در رو بست. قبل از اینکه شاهزاده به سمتش برگرده تیغه رو روی شونه اش و کنار رگ گردنش گرفته بود.
تهیونگ: بقیه ی مشتریام تبعیدی نیستن. دادستان چونگجو تو رو فرستاده؟ منو چقدر احمق فرض کردی؟ دادستان چونگجو اگه تو رو زنده گیر بیاره بهش پاداش میدن.
حالا چطور همه چیز رو برای یه آهنگر بی اعصاب توجیه کنه؟
یونگین آب دهنشو قورت داد که هول نکنه: مسئله اینجاس که حتی اسبشم بهم بخشیده. جز نگهبانای دروازه هیچ کسی نبوده که بخواد منو گیر بندازه. دادستان چونگجو منو با اعتماد کامل پیش تو فرستاده.
تهیونگ: اونم وقتی که همه ی کشور نقاشی صورت شاهزاده رو به در و دیوار چسبوندن تا سرشو برای امپراطور به توبره ببرن؟
یونگیل تا این حدود بی رحمانه به خونش تشنه بود؟ به خون تنها هم خونش؟ پس هوسوک برای دفاع از محبوب چندین ساله اش هیچ کاری نمیکرد و ساکت بود؟ به این راحتی از دست رفته حساب میشد؟ توی دل یونگین یهو تهی شد. همونطور که اهالی چونگجو میگفتن دیگه امیدی به پایتخت نداشت.
یونگین: به من راهی رو نشون بده که بتونم بهت اثبات کنم بر حقم.
تهیونگ: چرا فقط زحمتتو از سر من کم نمیکنی که دوتامون گیر نیوفتیم؟ ها؟ سالها شرافتمندانه و بدون حاشیه زندگی کردم. نمیتونم بذارم خدشه دارش کنی.
چشم یونگین به چشمای پسر کوچولو افتاد که از درز در تماشاشون میکرد.
یونگین: حداقل منو جلوی چشمای پسرت نکش.
تهیونگ به سرعت داخل پرید و بچه از دستش فرار کرد. تهیونگ هنوز به دسته ی شمشیر فشار میورد و آرزو میکرد هر چی زودتر سماجت یونگین از بین بره.
تهیونگ زمزمه وار جواب داد: پسر من نیست... اگه دخالتی توی زندگیمون نکنی پدرش سالم برمیگرده خونه.
یونگین با جدیت پرسید: اگه بتونم پدرشو برگردونم چی؟
تهیونگ: برای کسی که تازه سر پا شده زیادی غدی. همه میدونن چه مصیبتی به حال امپراطور وارد کردی. هیچ کس دلش نمیخواد آب از آب تکون بخوره مین یونگین...
یونگین: مردم چونگجو میخوان.
تهیونگ با تمسخر خندید: میخواستی که اثبات کنی؟ بهم اثبات کن اگه شمشیری دست تو باشه برای نجات مردمی که به جای امپراطور تو رو باور کردن ازش استفاده میکنی... بعدش برات یه شمشیر درست میکنم. یکی از بهتریناشو... پولشم نمیگیرم. فقط بهم نشون بده دردسری که داری درست میکنی جون مردم بیچاره رو به نفع یه بازی لعنت شده ی سلطنتی نمیگیره.
یونگین: پس برمیگردم.
در رو باز کرد و آهنگر معروف رو تنها گذاشت. کلاهشو محکم بست و افسار اسبشو که با چمن های کنار خیابون سرحال شده بود باز کرد و بنا به محافظت از آبروی تهیونگ از پشت بازار راهی رو برگزید تا دور بشه و باز نگاهش به همه ی صنعتگران جاده ی قبل نخوره. چند دیقه ای مسیر آبی که از آبشار سرازیر شده بود و جوی باریکی میساخت دنبال کرد تا مطمئن شد میتونه در آرامش بشینه و از فضای خلوت کنار سنگریزه های شسته استفاده کنه. کلاهشو از روی دیدش کنار نزد و تنها افسار رو کمی شل تر گرفت.
با اعتماد به نفس از تهیونگ آهنگر چالشی خواسته بود و حالا نمیدونست در جواب به معمای ساده اش چی بگه. چطور میخواست ثابت کنه مردم چونگجو بهش ایمان آوردن و الآن فرصت ندارن زندگیشونو از سر بگیرن؟ الآن که وقت تعجیله نه طراحی چیستان و سرگرمی. انگشتاشو روی پلکای خسته اش کشید و ریه هاشو از هوای خنک و خیس کنار جوی پر کرد. باز برگرده چونگجو و دادستان و کشاورزای گرسنه و شاید جونگکوک رو بیاره براش شهادت بدن؟ بگن که اون سعی داشته جونشونو نجات بده اما هنوز به نقشه ی موفقی دست هم نزده؟ یونگین بچه ای نبود که بخوان وجدانشو براش پاک کنن.
اما چرا هیچ وقت اسمشو نشنیده بود؟ کیم تهیونگ آهنگر برای اولین بار با صدای دادستان به گوشش خورده بود و هیچ کجای گزارشات دربار برادرش از وفاداری این شخص و خدماتی که انجام داده حرفی نزدن. ممکن بود هدایای سربازرس دو از جانب تهیونگ باشن؟ اگه فقط برای حکومت کار میکنه چرا توی پایتخت نیست و چرا اوضاع زندگیش از آهنگرایی که دست سازه هاشونو به تجار مینگ میفروشن فضاحت بار تره؟ اگه نه دولت میشناختش و نه تجار پس دلشو به چی قناعت میداد؟
ایستاد و دست نوازشی به کمر اسبش کشید. از اونجایی که نمیتونست مقصدشو حدس بزنه و توانایی رویارو شدن با نگهبانا رو نداشت عجله هم نمیکرد. چشماش به جنبش های ریز آب عادت کرده بود که یهو مردم رو هیاهو برداشت. عده ی زیادی از سربازای پادگان مرکزی شهر بیرون دوییدن و کوچه ای که یونگین کنارش جا خوش کرده بود دور زدن. اهالی پانجو برای اینکه بین دست و پای نیزه دارا و کمون دارا نباشن کنار میرفتن و با ترس نگاهشونو بهم میدوختن. قبل از اینکه یونگین بخواد سوالی بپرسه یا برای لو رفتنش نگران بشه یکی از نگهبانای دروازه ی ورودی به سمت مرکز شهر رفت و برای همه داد زد: جنگه! جنگه! مرز چونگجو تهدید شده!***
ووت و کامنت چیزه...
STAI LEGGENDO
Damnation of the Mumpsimus
Narrativa Storicaممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...