۵۹. به فطرت شریفت قسم؛ رویای تو انکارناپذیره!

78 19 47
                                    

* فلش بک *

رد پای قطرات خونی که راهشونو از روی تیغه ی براق شمشیر پیدا میکردن روی راهروهای عمارت شاهزاده ها میچکیدن. کوره ی فلزی زره جنگی قل کوچیکتر خاندان مین با هر نفسی که میکشید حرکت موج وار خودش رو ادامه میداد. پیشونی بندش خیس از عرق بود و گونه هاش خیس از خون قربانیایی که از دم تیغ گذرونده بود. گرمای تابستون یا خستگی جنگ اذیتش نمیکرد و تنها افرادی که از زیر بار اسلحه اش دررفته بودن دغدغه های اون لحظه اش بود. انقلاب مین یونگیل تقریبا پیروز شده بود. جنگی که از صبح زود با اعلام کامل و به صدا درآوردن بوق و طبل جنگ شروع شد چیزی به انتهاش نمونده بود.

یونگیل سوار بر اسبش همونجایی که یونگین پیشنهاد داد، بیرون از دروازه های قصر ایستاد تا برادر و دوست صمیمیش پیش قراول بشن و حصر داخلی کاخ رو بشکنن. قبل از اینکه دست به کار شده باشن یونگین به هوسوک گفته بود که هدفش تصاحب تخت امپراطوری باشه و خودش با تمام قوا برای قتل چهار شاهزاده به سمت عمارت شاهزاده ها بره. مطمئن بود در شرایطی که در حال آماده سازی جشن تاج گذاری ولیعهد جونمیون بودن نمیتونن به سرعت نیروهای دفاعی رو برای جنگ تمام عیارشون فراهم کنن. و حالا اینجا بود؛ در به در دنبال اون برادرهای ناتنی میگشت.

درهای مختلف رو با پاش هل میداد تا باز کنه. هیچ کس هیچ کجای این عمارت پیدا نشده بود و یونگین کم کم رو به عصبی شدن میرفت. تمام وزرا و خانواده های اشرافی رو به چنگ آورده بود اما هنوز پایه ی اتحادشون، پسر اول امپراطور کیم باقی مونده. اگه پیدا شدن اون هر چقدر بیشتر طول میکشید یونگین کنترل شمشیرش رو از دست میداد و اگه زودتر اونو اسیر نمیکرد ممکن بود اونو به کشتن بده. با اینکه نور خورشید از پنجره ها داخل میومد و سایه ی اشیا مختلف رو از پشت درهای کاغذی نمایش میداد اثری از جنبنده ای دیده نمیشد.

یونگین غرید: کیم جونمیون بیا بیرون و از خون سلطنتیت دفاع کن! خجالت نمیکشی که مثل یه بزدل خودتو قایم کردی؟ همه ی افرادت رو به کشتن میدی که زنده بمونی؟! این شرافتیه که به تو یاد دادن؟!

جونمیون صدای یونگین رو به وضوح میشنید و تنها به گفته ی بکهیون از جاش تکون نمیخورد. حتی اگه میتونستن یونگین رو شکست بدن هیچ وقت از پس انبوه جمعیت شورشیا برنمیومدن. شاهزاده ی دوم از برادراش خواسته بود تا برگشتش مخفی بمونن و از هر کاری که ممکنه جونشون رو به خطر بندازه دریغ کنن. با اینکه حقارت آمیز بود اما چاره ی بهتری به ذهن هیچ کدومشون نرسید. یه زمانی میومد که جونمیون بتونه آبروی رفته ای که توی این نبرد از دست داده احیا کنه اما الآن فقط باید طاقت میورد که کشته نشه. شمشیرش رو محکم تر گرفت. صدای پای یونگین مدام به اتاقش نزدیکتر میشد.

یونگین داد میزد: زودتر بیا بیرون وگرنه قول نمیدم رسم خونریزی امپراطورهای قبلی رو رعایت کنم. یه جوری میکشمت که مثل حیوون به پای برادرم بیوفتی... اگه همون موقع که ازت خواسته بود بیشتر مراقب فرائض دینیت بودی مجبور نمیشدی خودتو توی کمد لباس ندیمه ها مخفی کنی.

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora