تزریق سم به دار و ندار زندگی روستاییان چونگجو همانا و سکوت اختیار کردن تبعیدی همانا. زمانی که هشدار توسط مردم نادیده گرفته شد یونگین شب ها رو به گریه میگذروند و صبحا تا بعد از ظهر علاوه بر کارگری توی زمین آقای جئون، با پیاده روی و وعده های مقوی که جونگکوک فراهم میورد؛ خودشو برای سفر بزرگش آماده میکرد. یونگین همراه با غروب های بنفشی که برای خوابوندن نهال های مریض میومد کشاورزا رو تماشا میکرد که به خونه هاشون برمیگشتن. وقتی خورشید با آسمون خداحافظی میکرد پسر کوچولوی کشاورز میدونست باید هیونگشو تنها بذاره.
یونگین از دونسنگ معصوم و زحمتکشش خواسته بود وقتی همه میتونن نظاره گر رفتاراشون باشن بهش نزدیک نشه و کمتر مهربون باشه. گرچند خواسته ی سختی بود و دوست ارزشمندی رو از زندگی جونگکوک میگرفت اما چاره ای برای گذران زندگی پدر پیرش که تحت فشار کشاورزان جوون و قوی بود نداشت. یونگین به هر حال اونجا رو ترک میکرد و اون پسر که جز شخم زدن و درو کردن تجربه ی بهتری نداشت ترجیح میداد دوران بیماری پدرش با آرامش طی بشه.
هر روزی که جلو میرفت به وضوح قابل مشاهده بود که محصولات در حال پسرفت بودن اما مردم با خشک کردن امید های باقیشون، اصرار داشتن حتما هنوز هم به رشد و برداشت اون گیاهای ضعیف بپردازن و اونا رو با همون زهری که روز اول به خوردشون دادن، بپرورن. یونگین به چشم خودش میدید که چطور برگ های زرد و پلاسیده از ساقه جدا میشدن و سقوط میکردن اما لجبازی چشم اون مردم ساده لوح رو کور کرده بود. چه دعاهایی که به درگاه خدای ری نکردن تا اجر کار نیکوی امپراطور رو توی بهشت بهش بده!
یک ماه از حضور تبعیدی پا شکسته که عامل نحوست محسوب میشد گذشت و با اینکه کاملا سالم و قدرتمند شده بود اما هنوز هم به نفرین خدایان چهارگانه ی ته گوک مشهور بود و هنوز هم پرستار خوش ذوقی مثل جونگکوک داشت. صبحی که با سنگ تیز یه داس دورافتاده، روی دیوار یک ماهگیشو علامت زد لبخند داشت. دو سه دست لباس ساده ای که مدام میپوشید توی پارچه پیچید و همه ی وسایل اون کلبه ی مخروبه رو مرتب کرد. حتی زمانی که شب ها خواب به چشمش نیومده بعضی از خرابی ها رو با دست ترمیم کرده بود. الآن تا حدود زیادی به ساق پاهاش اطمینان داشت که میتونن اونو تا هانیانگ برسونن.
وقتی در کلبه رو باز میکرد تنها فکری که توی سرش میچرخید تشکر و خداحافظی از آقای جئون و تنها پسرش بود که مثل منجی وارد زندگیش شدن. اگه جوهر و کاغذ داشت حتما اسم اونا رو یادداشت میکرد که تا ابد حامیشون بمونه و شاید کوچکترین جبرانی برای پاسخ به دل رحمی اونا انجام بده تا درمقابل همسایه های سنگدلشون بی نیاز از تطمیع و تصدیق اجتماعی بشن. در چوبی رو که کنار کشید و جلوتر خزید تا کفش های حصیریشو بپوشه مات و مبهوت باقی موند. دو انگشتی که گوشه ی حصیر بافته شده ی کفش رو گرفته بودن بی حرکت معلق شدن و چشم زخم خورده ای که نگاهشو جمع میکرد بیش از هر وقت دیگه ای باز شده بود.
CZYTASZ
Damnation of the Mumpsimus
Historyczneممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...