۳. برفک های کوه جیری خشک شدن

244 61 28
                                    

گروه سربازانی که همراه رهبرشون وارد شهر شده بودن و به سمت قصر میتاختن مردم عادی رو به هراس انداختن. چهره ی سربازرس لرزه به تن بازاری ها انداخت و اونا مشتری هاشونو برای اینکه زیر یورتمه ی اسب ها له نشن کنار میکشیدن. ورود ناگهانی و ناخوشایند مامور دولتی بدون اینکه جمله ای رو اعلام کنه سایه ی تاریک اخبار شوم رو به ساکنین مسیرش انداخت. نگهبانان قصر به محض شناختن سواره ای که به سمتشون میومد سریع دروازه های عظیم و چوبی کاخ رو براش باز کردن.

سرعت وحشت انگیز ماموران، گنجشک ها رو از آرامش لونه هاشون بیرون کرد، گلبرگ های دخترانه ی آلبالو رو از شاخه های مادر انداخت و سنگ ریزه های زیر پاشونو شکست و خرد کرد. چشم خرمایی رنگ اسب پیشتاز اشک آلود تر از چیزی بود که نشه احساسات صاحبشو حدس زد. ناخودآگاه دست ها روی دهان ها رفت و ابرو ها به پایین خم شد تا کنار چشم های گرد شده ی همگی مردم حاضر،دلواپس شدنشونو به رخ سربازا بکشن.

برده ها با صندوق های چوبیشون یا خدمتکارا با بسته های پارچه ایشون اجازه نداشتن توقف بی جایی توی شهر بکنن و برای انجام امورات اربابشون تاخیر کنن. اشراف زاده ها و آزادگانی که به زحمت اختیار خودشونو داشتن پشت در قصر با فاصله چند قدمی که نگهبانا رو حساس نکنه تجمع کرده و نگران دستاورد های سربازرس جدی و سرسختشون شده بودن.

سربازرس دو، بعد از بسته شدن دروازه ی قصر از اسبش پیاده شد و همونطور که سربازاش هنوز دنبالش میکردن به سمت تالار امپراطوری به راه افتاد. قدمایی که به سرعت و جدیت برداشته میشد حتی مورچه ها رو از صف طولانیشون فراری میداد و ندیمه هایی که با دلهره ورودشو تماشا میکردن مضطربانه به سمت وزیر اعظم دوییدن. امپراطور یونگیل هنوز به قصر برنگشته بود تا گزارش چندین ماهه ی مامورشو بشنوه.

سربازرس دو کیونگسو، از زمانی که امپراطور قبلی اونو به این مسئولیت برگزیده بود تغییر مقام چنانی نداشت و همه ی عوامل ترجیح میدادن درست کار بودن کیونگسو رو برای صحت سنجی گزارشات سطح کشور مبنا قرار بدن. سربازرس دو هر بار که به هانیانگ میومد، پایتختی که قصر گیونگ‌بوک‌گونگ رو توی دلش محفوظ کرده بود، یه هفته ای بیشتر نمیموند تا تمام اون چیزی که دیده و شنیده به سرورش اطلاع بده و استراحت کنه. کیونگسو ماه ها رو صرف بررسی اوضاع مناطق و اوضاع مردم میکرد و احوال کلی کشور رو به بایگانی دربار تحویل میداد.

تا بار قبل که سربازرس با زره پشمی و مژه های برفک گرفته به دیدار امپراطور اومده بود میشد ته لبخندی روی نیم نگاهش فهمید ولی این بار بدون اینکه نیازی به دیدن چهره اش باشه ساکنین قصر رو به تکاپو انداخته بود. سربازرس دو مقابل در تالار ایستاد اما خواجه های مرتبه پایین در رو براش باز نکردن.

سربازرس دو: اوهو! زود در رو باز کنین تا امپراطور رو ملاقات کنم!

خواجه ها نگاهی بهم کردن و از هم کسب تکلیف میکردن. مجبور بودن از حرفش اطاعت کنن اما امپراطور که اصلا داخل نبود! خواجه جونگده از داخل در رو گشود و با لبخند تعظیم کوتاهی تقدیم سربازرس کرد.

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora