۳۸. هبوط عاجزانه به عصیان شیفتگی

78 18 16
                                    

* فلش بک *

خواجه جونگده: جناب ولیعهد، سفیر نیهون تشریف فرما شدن.

جونمیون نگاهشو از بین گزارشات وزرا بلند کرد و نگاهی به در بسته ای انداخت که سایه ی مهمون و خدمتکارش رو بهش نشون میداد. چند وقتی میشد که سهون از دیدارش سر باز زده بود و برخلاف وعده ای که اوایل بهش داد دعوت های پیاده روی جونمیون رو یکی درمیون میپذیرفت. پیشونیشو با غصه به دستش که روی آرنج به میز تکیه داده بود استراحت داد. برای ولیعهدی که مدام چشمشو روی محبت های کوچیک و بزرگ بیگانه میبست تا در امر حکومتی دچار گناه نشه واکنش متقابل سهون طبیعی به نظر میومد و انتظاری هم برای درک اعتقادات جوسانی نداشت.

ولیعهد بنابر رسومات دیرینه ی کشورش و مذهبی که به عنوان راه راست مردم انتخاب شده حقوقی جهت ابراز علاقه ی حقیقیش نداشت و باید صبر میکرد تا اول امپراطور و در صورت غیبتش ملکه ی مادر با مشورت وزیر اعظم همسری در شان این مقام برگزینند. پدری که تنها با پرستاری بی وقفه ی شاهزاده بکهیون هنوز نفس میکشید قطعا توانی برای تزویج اولین پسرش نداشت و چون هنوز در قید حیات بود قانون به مام میهن اجازه نمیداد که بر این مسئله وارد بشه.

در چنین شرایطی جونمیون تمرکزش رو فقط برای اداره ی کشور و سر و سامون دادن به اوضاعی که توسط بیماری امپراطور دچار تزلزل شده بود صرف میکرد. تا به اون لحظه جز دختر ارباب پارک دوم هیچ دوشیزه ای مفتخر نشده بود تا وارد باغ نیلوفری بشه اما همراه اون ملکه ی اول یا مادر خونی ولیعهد نبود که جونمیون رو مجبور به حساسیت کنه. پسر اول امپراطور بی هیچ تعارفی چشمش رو روی چهیونگی که ملکه بیون اونو از اموال خودش میدونست بسته بود.

گذر لحظه ای تصاویر حکومتش قبل از ورود سفیر جدید نیهون به خاک کشور بهش نشون میداد همه ی آنچه در اختیارش بوده روی ترتیب و بر وفق مراد پیش میرفته اما حالا قلبش هر بار با دیدن صورت سهون تپش عذاب آوری متحمل میشه. افکاری که هیجان حضور اون خارجی در پیاده روی های متمادی بهش القا میکنه دور از شایستگیه که بخواد وقت زمامدار دولت رو به خودش اختصاص بده. خودخواهانه بود که وجود علاقه ی بارزی که بین کلمات و شعاع چشماش موج میزنه نادیده بگیره اما همچنان از مصاحبت با سفیر برخوردار باشه بخاطر همین وقتی سهون دعوتنامه های اونو با نامه های محترمانه رد میکرد از پافشاری دست برداشته بود.

باز نگاهی به در کاغذی و صبر مهمونش انداخت. چطور شد که از دیدار سفیر اوه به خجالت و شرمندگی نشسته بود؟ سکوت غروبانه ی تلالو شمع روی میز کم کم بین سیاهی ستاره ها فرو میرفت و هر لحظه از اتلاف وقت بیهوده، سایه ی به وجد آورنده ی سفیر رو کمرنگ تر میکرد. دستشو روی جلد پارچه ای کشید و کتاب گزارش رو به ملایمت بست. آستین های بلندش رو از روی میز جمع کرد و پایین برد. تکیه ای به صندلی داد و بعد از خروج نفس عمیقی از سینه ی سرگردونش صداشو بالا برد تا اجازه ی ورود بده. عصری که گذشت بدون مهمون و فقط با وجود خواجه ی همیشگیش تصور کرده بود ولی حالا جلوی چشماش یه دلتنگی بزرگ میدید.

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora